زنده باد عشق

خداوند بینهایت است اما به قدر نیاز تو فرود می آید،به قدر آرزوهای تو گسترده میشودو به قدر ایمان تو کارگشاست...

زنده باد عشق

خداوند بینهایت است اما به قدر نیاز تو فرود می آید،به قدر آرزوهای تو گسترده میشودو به قدر ایمان تو کارگشاست...

سلام دوست جونیای گلم، خوبییییییییین؟ اول از همه مرسی برای اینکه نظرتونو تو پست قبل بهم گفتین ، راستش یه دکتری رو پیدا کردم که هم متخصص گوش و حلق و بینیه هم رینو پلاستی، یکی ازدوستام که تازه پیشش عمل کرده فوق العاده از کار ایشون راضیه، بعد از عمل هیچ دردی رو حس نمیکرده ، کوچکترین ورم و کبودی تو صورتش نبوده، خیلییییی راحت نفس میکشه و کلاً همه چیش اکیِ دیگه حالا شنبه ی هفته ی بعد وقت ویزیت داره قراره منم باهاش برم ببینم نظر دکتر چیه، راستی اسم دکتر ا.ر.دوان تا.ج.دینی هستش.


حالا بریم سر کارایی که این چند وقته کردم ، واسه محضر مامان سیب زحمت کشیدن و اینجارو رزرو کردن. البته چون مراسم خاصی نداریم و قرار شده که روز عروسی اتاق عقد هم داشته باشیم واسه همین زیاد سخت نگرفتیم.

آزمایشمون هم بخاطر اینکه من فعلاً پ.ر.یودم میمونه واسه هفته ی بعد.

خرید حلقه هامونم دیروز انجام شد. یه جفت حلقه ی ست گرفتیم. به نظرم با اینکه حلقه ها تقریباً یه شکلن خیلییییییییییی کار سختیه حلقه خریدن. اول رفتیم مرکز خرید پارسیان تو تهرانپارس. اونجا چیزی چشممونو نگرفت و اومدیم هفت حوض. بعد از کلی گشتن بالاخره تونستم یه حلقه ی ساده و خوشگل پیدا کنم. روش یه ردیف کوچیک نگین برلیان داره و یه ردیفم مدل دار تراشیده شده، به نظر خودم که خیلی خوشگله، حالا که حلقم دست سیبه ، روز عقد که انداختم دستم حتماً عکسشو واستون میذارم


راستی من روز عقد نمیخوام لباس مجلسی بپوشم و برم آرایشگاه. چون بعد از محضر قراره بریم بیرون رستوران ناهار بخوریمو با سر و ضع درست شده که نمیشه رفت. لباسام یه شال حریر مدل دار سفید، همون مانتو سفیده که سیب واسم خریده با یه شلوار جین سفیده، خلاصه سر تا پا سفیدم دیگه، خودم که دوست ندارم اینجوری بپوشم اما خب مامانم میگه عروس باید سفید بپوشه. بعد از عقدم یه روز با سیب جونم خوگشلاسیون میکنیم و میریم آتلیه عکس میندازیم .


اممممم دیگه چه کاری مونده انجام بدم؟ آهان باید هفته ی بعد برم آرایشگاهو موهامو تیره کنم. آخه بعد از عید موهامو دوباره قهوه ای روشن کرده بودم. این رنگی خیلی بهم میادا اما نمیدونم چرا دوست دارم با لباسای سر تا سر سفید موهام تیره باشه


خب دیگه دوست جونیای گلم همتونو تا پست بعدی که به احتمال زیاد بعد از عقده به خدا میسپارم و واسه تک تکتون آرزوی خوشبختی میکنمخیلیییییییییی دوستتون دارم مهربونای من


خدانوشت: خدا جونم ازت بی نهایت ممنونم واسه خاطر همه چی حتی دعواهای کوشولویی که این روزا با سیب میکنم. چون باعث میشه بیاد بیارم که من و سیب تا جند وقته دیگه رسماً زن و شوهر میشیم و تو بزرگترین کمک رو تو این راه به ما کردی. خدا جونم، خدای مهربونم همیشه هوامونو داشته باش و حواست به همه ی عاشقای دنیا باشه، مخصوصاً اونایی که دارن سختی میکشن خدایا کمکشون کن


پ.ن: سارا جونیِ آقا سالار، کجایی عزیزم؟ وبلاگت چی شد یهو؟ اگه میای اینجا یه خبر از خودت بده

چند وقتیه یه فکر مثل خوره افتاده به جونم، اونم اینه که تصمیم گرفتم بینیمو عمل کنم، با اینکه خیلییییییییی میترسم از عمل اما از بعد از عمل بیشتر میترسم اینکه نکنه بینیم از اینی که هست بدتر شه یا حتی اینکه نکنه بعد از عمل بهوش نیام!!! حالا دوست جونیا از شماها کسی عمل کرده؟ آیا راضی هستین؟ بعدش شماهایی که عکسامو دیدین به نظرتون خیلی بهتر نمیشم اگه عمل کنم؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

و اینگونه بود که 13 ما به در شد!!:))))

به جرات میتونم بگم که 13 بدر امسال شیرین ترین 13 بدری بود که تو این بیست و چند سال تجربه کردم. سیب 11 ام از مسافرت برگشت. اما 12 ام نشد که همدیگه رو ببینیم و قرار رو گذاشتیم واسه 13 بدر. آلارم موبایلمو گذاشتم رو ساعت 9 که خواب نمونم، صبح که پاشدم بعد از یه صبحونه ی الکی رفتم که آماده شم. میخواستم با یه مدل جدید اینبار برم پیش عشقم. موهامو فرق باز کردمو مثل مدل موهای سمر و نهال(عشق ممنوعه) فرِ درشت، کردم.پشت سرمم با کلیپس جمع کردم بالای بالا، بامزه شدم. خواهرم که تا منو دید گفت مثل سمر شدی یه آرایش خوشجلم کردمو به عشقم زنگ زدم. اونم بیدار بود و داشت حاضر میشد. بهش گفتم نزدیک خونه که رسیدی زنگ بزن تا مانتومو بپوشم. ساعت 12 بود که رسید و من تند تند مانتومو پوشیدم و یه دوش اساسی هم با عطر محبوبم گرفتم و زودی رفتم پیش عشقم تصور کنید منو با کفش پاشنه بلند که به زور دارم تلو تلو میخورم و راه میرم و سعی میکنم زمین نخورم در همون حال سیب سر کوچه زل زده به من با یه لبخند گنده رو لباش تو دلم گفتم خدا رو شکر مثل اینکه ازین مدل خوشش اومد. سوار ماشین که شدم اولین چیزی که گفت این بود: سلام خوشگلم!!(دیگه مطمئن شدم که این مدل رو دوست داره) بعد گفت کجا بریم؟ گفتم اول بریم یه جا ناهار بخوریم. سیب:بعدش کجا بریم؟ من: نیدونم سیب: پس میریم خونه ی ما!!!  یه خورده الکی مقاومت کردم که نه اما خداییش خودمم واسه بغل کردنش دلم یه کوشولو شده بود.

رفتیم سمت یوسف آباد  که بریم پیتزا 21 گرمی. اما شهر مثل شهر مرده ها شده بود. هیچ مغازه ای باز نبود و دیگه ساعت داشت 1 میشد که بعد از گشتن الکی تو خیابونا سیب پیشنهاد داد که بریم خونشون و از همونجا زنگ میزنیم پدر خوب واسمون غذا میارن. منم که دیدم چاره ای نداریم قبول کردم.خلاصه اینجوری بود که گاز ماشینو گرفتیمو پیش به سوی خونه

آسانسور خونه ی سیبینا کلی واسمون خاطره داره. تا در آسانسور بسته شد من بودم و سیب و یه بغل محکمو کلی بوسه

دیگه تو خونه هم فیلم دیدیمو یه خورده شیطنت و بعدشم که دیگه داشتیم از گشنگی میمردیم زنگ زدیم واسمون یه پیتزا و یه ساندویچ بوقلمون آوردن جاتون خالی خیلی بهمون چسبید(غذا رو میگما!)

ساعت 3:30 ، 4 بود که عشقم گفت اگه یه خورده دیگه دیرتر بریم میخوریم به ترافیک و واسه همین زودتر زدیم بیرون و 5 نشده بود که من دیگه خونه بودم.


خدا نوشت:خدا جونم مرسیییییییییییییی، از تهِ تهِ قلبم ازت ممنونم ، ممنونم که تو سال جدید منو داری به آرزوهام میرسونی. خدا جونم ازت خواهش میکنم که قلبای عاشقی رو که از هم دورن و یا مثل ما مشکل دارن زودی بهم برسونی. دوستت دارم مهربونترینِ مهربونا

اولین تعطیلات نوروزی من و سیب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.