دیروز یه روز خیلی خیلی خوبی واسه من و سیب بود، چون از ساعت 8:30 صبح تا 3:30 بعد از ظهر باهم بودیم بدون اینکه کسی مزاحممون بشه، کلی عشقولانه شدیم ، باهم فیلم دیدیم و واسه ناهارم رفتیم پیتزا سالسا (زیر پل سیدخندان) ،پیتزاش خیلی خوشمزه بود، خوشمان آمد
با اینکه دیروز سیب جونمو دیدم ولی الان بازم کلی دلم واسش تنگیده، مخصوصاً اینکه 28ام میخواد بره مسافرت، اونم 10 روز، بعدشم اینکه فکر نکنم بتونم تا 28 دوباره ببینمش، واسه همین فکرشو که میکنم که تقریباً 20 روز نمیبینمش دلم میگیره
راستی 19 آبان یعنی 1 ماه پیش تولد سیب عزیزم بود و ایشون 28 سالشون تموم شد و قدم در 29 سالگی گذاشتن (ایشالا 120 سال عمر کنی عشقم)امّا کادوهایی که واسش گرفتم اول از همه یه کیف اداری بود که از بس هولم 2 هفته جلوتر کادوشو دادم (البته سیب جونم قرار نبود روز تولدش ایران باشه، اما به خاطر فوت پدر دوستش سفرشون کنسل شد)بعدشم که 19ام شد و من باز دلم طاقت نیاورد و رفتم دوباره واسش کادوی تفلّد گرفتم.یه پولیور خوشگل نوک مدادی، یه شلوار خاکستری و یه پیرهن سفید که از زیر پولیور بپوشه، اولش سیب دعوام کرد که چرا دوباره رفتم و این همه واسش کادو گرفتم اما بعد که دید ناراحت شدم کلی ازم تشکر کرد و خیلی خیلی از لباسا خوشش اومد
خبر دیگه اینکه کار دانشگاه سیب که قرار بود بره انگلیس جور شده اما میگه نمیخواد بره ،چون طاقت دوری از منو نداره، هرچیم بهش میگم سیب جونم برو من دوست ندارم مانع پیشرفتت بشم گوش نمیدهخودمم میدونم اگه بره دیوونه میشم امّا خب واسه آیندش خیلی خوبه ، چه میدونم والّا،حالا هرچی خدا بخواد
سیب نوشت:هر عشقی می میرد،خاموشی میگرد،عشق تو نمیمیرد.....
من خیلی خیلی خیلی تنبلم، خودم اینو خوب میدونم یعنی راستش یه جورایی بی اراده ام ، میدونید چرا؟ من دوست دارم واسه هرکاری که میکنم یه هدفی داشته باشم و تا مطمئن نباشم که کارم نتیجه ی دلخواهمو میده یا نه به راحتی انجامش نمیدم.
مثلاً همینجایی که درست کردم تا خاطراتمو با آقای سیب توش بنویسم اما وقتی میبینم که معلوم نیست ما بهم برسیم یا نه و اینکه هر وقت اینجارو میخونم بدتر دلم میگیره دیگه راستش دست و دلم به نوشتن نمیره.
امّا خب خیلی با خودم کلنجار رفتم و دیدم بهتره امیدوار باشم و سعی کنم بنویسم چون مطمئناً یه روزی از خوندن اینا لذت میبرمو دوتایی با سیب جونم به کارایی که کردیمو خاطرات مشترکمون میخندیم.
خب تا یادم نرفته اتفاقایی که این چند وقت افتادو خلاصه اینجا مینویسم تا واسه همیشه یادم بمونه.
اول از همه دعوای وحشتناکی که با سیب داشتم و مصرانه ازش میخواستم که همه چیزو تموم کنیم، البته این دعوا کاملاً یه طرفه بود و اونم از طرف من بود، راستش مامانم بعد از اینکه دید با هربار بحث کردن با من راجع به سیب و خانوادش کارم به بیمارستان میکشه دیگه اصلاً راجع به اونا با من بحث نمیکنه و در عوض تا من خونه نیستم خواهرمو تهدید میکنه که اگه چیزی میدونه بگه و عمراً بذاره من و سیب باهم باشیم، خب خواهرمم که طرف منه و چیزی به مامانم نمیگه ولی حرفای اونو به من میرسونه و این بدتر اعصابمو بهم میریزه.
میگم آخرش که چی؟ ما تا کی اینجوری میتونیم مخفیانه با هم باشیم؟ واقعاً ازین وضعیت خسته شدم، به خدا انقدر عصبی شدم که با کوچیکترین بحثی معده درد لعنتیم شروع میشه و دیوونم میکنه.
از طرف دیگه هم اونایی که ماجرای مارو میدونن بعضیاشون بهم میگن بیخیال شم و همه چیو تموم کنم واقعاً حرف زدنش واسشون راحته ولی نیستن ببینن که من این وسط چی میکشم، بابا به خدا سخته بعد از 2 سال ونیم با هم بودن خیلی راحت همه چیو تموم کنم بدون اینکه هیچ مشکلی باهم داشته باشیم.
خلاصه تمام این اتفاقا و حرفا از یه طرف و اعصاب خورد و داغون من به خاطر خاله پری از یه طرف دیگه باعث شد تا انقدر قاطی کنم که بخوام با سیب بهم بزنم، اما سیب عزیزم ، سیب مهربوم هیچوقت هیچوقت اون روز رو تو سفره خونه یادم نمیره که ازم خواستی برای بار آخرم که شده بیام تا منو ببینی.
خیلی ناراحت بودی و به زور جلوی خودتو گرفته بودی که گریه نکنی اما من خیلی راحت وبدون توجه به مردم دور و برم مثل ابر بهار اشک میریختمو میگفتم که دیگه خسته شدم بیا همین الان تمومش کنیم، یادم نمیره اشکامو پاک میکردیو قربون صدقم میرفتی و میگفتی قول میدی همونجوری میشی که خانوادم میخوان، هیچوقت چند قطره اشکیو که دیگه نتونستی نگهشون داریو به خاطر من چشمای خوشگلت خیس شد فراموش نمیکنم.
آره عزیزم تو غرورتو اونروز به خاطر من زیر پات گذاشتی ازم خواستی که باهم بمونیم و من امروز واقعاً ازت ممنونم که حرفمو گوش ندادی و همه چیزو تموم نکردی
عشقم من خیلی خیلی دوستت دارم و مطمئنم که با تو به همه جا میرسم