این که اینجا هنوز هست 

اینکه ده سالی که فکر میکردم مثل برق گذشت 

منو میترسونه از سالهای باقی مونده پیش رو 

 

 

321: بی حوصلگی و گربه ی با محبت من

بازهم همسری دیروز رفت سفر.

بازهم من تنهام.

با این تفاوت که این دفعه قبل رفتن یه دعوای اساسی کردیم.

سه روز هست که من هم سرما خوردم به شدت و صدام در نمیاد و انقد بینی مبارک رو گرفتم که شده قد گوجه فرنگی. به همه ی احوالات خوشم دعوای دیروز رو هم اضافه کنیم نتیجه میشه یه دردووونه ی به شدت قاطی و عصبانی که مونده چیکار کنه.

خونه ی پدرشوهری هستم تا همسر محترم تشریف بیاره و به ادامه ی دعوا بپردازیم.

احتمالا این مسافرت 3 تا 4 روز طول میکشه. به هر حال زندگی که نمیشه همش خوشی و خنده و عشق باشه. یه وقتایی هم باید بزنیم به تیپ و تاپ هم تا قدر لحظات خوب رو بدونیم.

دیشب هم بابت نگرانی واسترس و این حرفا تا صبح بیدار بودم.

این پستی که در مورد دخملی نوشتم اماده است فقط یه وقت میخوام که سر حوصله باشم و با عکس براتون بزارم. فداش بشم وقتایی که ما دعوا میکنیم این میخواد یه جوری محبت کنه بهمون. مثلا امروز صبح میدونست من مریضم و حالم از دعوا گرفته به زور اومد خودشو زیر پتو کنارم جا داد و سرشم گذاشت روی دستم و تا همین ساعت 10 صبح دوتایی کنار هم خوابیدیم. البته خرخر دخملی یه حس خوب بهم میداد که یه موجود زنده هست که ناراحتی و غم و مریضی من و درک میکنه و میخواد ارومم کنه. نمیدونید چه ارامشی بهم میده وقتی با دستای پشمالوش دستم رو میگیره. گربه ها بی محبت نیستن. فقط بلد نیستن چه طوری ابرازش کنن.


320: دزد عوضی

میخواستم خبرای روز ولنتاین و اتفاقاتش رو بنویسم.

ولی صبح ساعت 7 با زنگ همسایه بیدار شدیم و فهمیدیدم دیشب دزد اومده در ماشین رو داغون کرده و هرچی توی ماشین داشتیمو برده. اعصابم خورده. دستش بشکنه که سر صبح بهمون همچی استرسی و ناراحتی رو داد.



میخواستم عکسای دخملی رو اپ کنم ولی خطا میده.

کسی میدونه مشکل از چی هست؟

318:تنهایی لعنتی

متنفرم از تنهایی 

از دیدن کوچه از پشت پنجره.

از گشت زدن های الکی توی اینترنت.

بالا و پایین کردن شبکه ها

احساس احمقی رو دارم که بی مصرف افتاده یه گوشه.

لعنت به تنهایی و بی حوصلگی

317: دخملی و من و همسری


بعد از دو هفته دوری از خونه ام. حدودا دو روز هست که برگشتیم توی خونه ی کوچولوی خودمون.

قشم مثل دفعات قبل خوب بود. برای خودم چیزی نخریدم فقط کلی خرید برای داداشیها انجام دادن که الحق قیمتهای خوب و جنس عالی هم داشت

قرار بود دوشنبه هفته قبل از قشم برگردیم که نشد و سه شنبه برگشتیم. بازهم قرار شد یکساعت بخوابیم و بعدش بریم سمت شهر من که به کارهای ولیمه بابا اینا برسیم که خوابیدن همان و ساعت 7 صبح بیدار شدن همان.

با ماشین باباهه که خونه ی ما بود رفتیم ( ماشین خودمون رو گذاشتیم همونروز برای فروش)

خلاصه اینکه پنج شنبه شب همسری برگشت خونه و جمعه شب بابا اینا رو از فرودگاه اورده بود خونه ی ما تا خستگی در کنند و شنبه صبح ساعت 11 راه افتادن به سمت شهر من.

مهمونی ولیمه خوب بود. با حدود یک هفته دویدن های من و داداشی و همسری همه چی عالی برگزار شد. بعداز گذشت 3 روز هنوز بازوهام از رانندگی های زیادی که توی اون 4 روز داشتم درد میکنه.

به محض رسیدن از مسافرت هم فهمیدم دوران فهلی دخملی شروع شده.

نمیدونستم این دوران رو داره تجربه میکنه و با نگرانی دیروز بردمش دامپزشکی که پزشکش خیالم رو راحت کرد و گفت مشکلی نداره و طبیعی هست و من و همسری هم تصمیممون رو برای عقیم کردنش گرفتیم. اینطوری دخملم دیگه اذیت نمیشه

 

یه ذره بی حوصله ام. یه ذره هم اعصابم خورده. یه ذره هم دل تنگم. یه ذره هم حوصله ام سر رفته.

من چرا انقد کسل ام؟؟؟؟؟

316: حاج بابا

بابا و زن بابا و مادربزرگه الان خونه ما هستن.

دیشب برگشتیم خونه ی ما.

امشب ساعت 11 پرواز دارن به سمت مدینه. خوشحالن. حتی مامانبزرگه که برای بار دوم عازم هست.

دعا کنید سالم برن و برگردن. 



315: دارم دوباره میرم

باید من و همسری رو اسممون رو به عنوان مارکوپلو های قرن یاد کنن.

فردا صبح داریم میریم پیش بابا اینام.

فردا شب مهمونی خداحافظی بابا ایناست. برای مکه ای که سه شنبه شب عازمش هستن. اولش قرار نبود ما بریم ولی همسری لطف کرد و بازم سورپرایزم کرد و گفت فردا صبح میریم. قرار نبود بریم چون از تهران عازم هستن و یکروز قبل از پرواز هم میان خونه ی ما که مادربزرگه خستگی راه در بیاره و راحت تر به ادامه سفر برسه. ولی از اینجایی که قراره فرداشب توی مهمونی باشیم خیلی خیلی خوشحالم. دلم میخواد صورت خوشحال بابام رو فرداشب از سفری که در پیش داره ببینم.

بعد از اینکه بابا اینارو فرستادیم هم خودمون عازم قشم هستیم.

همسری باید برای کار بره و منم طبق معمول دنبالش میبره. بچه ام دلش نمیاد بدون من جایی بره.

خلاصه اینکه از قشم نیومده هم عازم شهرم هستیم برای برگشتن بابا اینا و مهمونی ولیمه.

کلا این دو سه هفته ما همش توی سفر هستیم.

ایشالله بهمون خوش بگذره و این روزها شما دوستای خوبم هم لبخند روی لب داشته باشین.


314: برگشتم به یه روح تازه

یکشنبه شب ساعت حدودا 8 من اماده و چمدون بسته منتظر همسری بودم وقتی همسری اومد و دید حاضرم گفت همین الان راه بیافتیم و بعد از گذاشتن ترنج خونه ی مادرشوهری راه افتادیم به سمت شهر من. با اینکه یکروز قبل از تعطیلات راه افتاده بودیم ولی جاده شلوغ بود و زائرین حضرت رضا داشتن میرفت به سمت مشهد و من هی دلم هوس مشهد کرد و هی تو دلم گفتم امام رضا بطلب تا بیام پابوست. امیدوارم به زودی زود بطلبه من و همسری رو.

ساعت حدودای 3 بود که رسیدیم و بسی بابا و داداش بزرگه رو بغل کردم و بو کردمشون. خیلی دلم براشون تنگ بود. داداش کوچیکه هم که میره شبها پیش مادربزرگه میخوابه و فردا ظهر ساعت 12 بعد از اینکه از مدرسه اومد دیدمش.

دوشنبه صبح پسرخاله ی فسقلیم رو دیدیم و چلوندیمش. شبش هم نذری مادربزرگه بود که خوش گذشت کل فامیل رو دیدم و دلم باز شد

سه شنبه رفتیم با داداشی ها باغ گردی و اتیش بازی و چای اتیشی خورون. 

چهارشنبه هم به خیابون گردی و دیدن شهرم گذشت. و یه چای داغ هم توی پارک با داداشیها خوردیم و خوش گذروندیم.

بابا اینا قرار بود یکروزه برن مشهد اما من و همسری چون قصد داشتیم پمج شنبه برگردیم بیخیال شدیم و گفتیم باهاشون نمیریم و ایشالله یه فرصت دیگه. صبح پنج شنبه که از خواب بیدار شدیم دیدیم برف اومده و نتیجه اینکه بابا اینارو رسوندیم راه اهن و خودمون نشد که بریم باهاشون چون بلیط نداشتیم.

عصر پتج شنبه بعد از فاتحه خونی برای مامانم یه مهمونی عصرونه رفتیم و کلی روحیمون باز شد.

شام مهمون عمه ی عزیزم به صرف فسنجون اصل ... بودیم که بسیار بسیار مزه داد و خوشمزه بود.

جمعه صبح بابا اینارو از راه اهن رسوندیم کلاس حج و با یه دست کله پاچه مشتی برگشتیم خونه و صبحونه کنار داداشیها خوردیم و من ناهار زرشک پلو گذاشتم برای ناهار. ساعت حدودا 12 بابا اینا از کلاس برگشتن و ماهم حدودای 1 راه افتادیم به سمت تهران و خونه ی خودمون. جاده فوقالعاده شلوغ بود و هر چقد هم به غروب و شب نزدیک میشدیم شلوغتر میشد. اهسته اومدیم تا سفر برامون تلخ نشه.

لاسجرد ناهارمون رو خوردیم و ساعت 7 رسیدیم خونه ی پدرشوهری تا دخملی رو تحویل بگیریم و بیایم خونمون. 

ساعت حدودای سه صبح شنبه من با حالت تهوع شدید از خواب بیدار شدم و هر یک ساعت حالت تهوع و...

صبح شنبه همسری باید میرفت دنبال کارهاش دلش نمیاومد تنهام بزاره از یه طرف هم کارش واجب بود. اینطوری شد که همسری رفت و پدرشوهری اومد دنبالم رفتیم خونه مادرشوهری. تا اخر شب ازم پذیرایی و ویتامین درمانی شدم و اخر شب بهتر شدم و برگشتم خونمون. تا دیشب یه ذره حالم بد بود ولی خداروشکر خوب شدم.

طفلک همسری تمام کارها رو انجام میداد و یه سوپ فوق خوشمزه برای ناهار دیروزم پخت و یه فسنجون عالی هم برای شام دیشب. من هم برای تشکر از اینکه مراقبم بود براش رولت پختم.

هنوز یه ذره ته دلم حالت تهوع دارم اما بهتر شدم.


پ.ن: بابام و زن بابا و مادربزرگه 24 دی عازم سفر حج هستن. براشون خوشحالم. امیدوارم بهشون خوش بگذره

پ.ن2: این یعنی اینکه تقریبا دو هفته دیگه من دوباره میرم شهر خودم. هورررااااا

پ.ن3: یه گره افتاده توی کار همسری. محتاجم به دعاهاتون.

پ.ن4: میام بازم مینویسم با چندتا عکس از دخملم.



313: دارم میرم

خوشحالم. خیلی خیلی خوشحالم.

صبح که همسری داشت میرفت بهم گفت کاراتو انجام بده و وسیله ها تو جمع کن شب میریم پیش بابا اینات.

هووورااا خیلی خوشحالم.


پ.ن: ممنون بابت حرفهای مهربونانه و قشنگتون. مرسی که دلداریم دادین. ایشالله هیچ کدومتون غم نبینین.

312: 6 سال گذشت


میخواستم زودتر بنویسم از این چند روز از عشق توی خونمون. از همه  چی

اما دی ماه برای من ماه غم هست.

مخصوصا این 5 و 6 دی که بدجور روی مخم هست. همش بغض دارم و گریه.

شب پنج شنبه انقد گریه کردم که همسری طفلک ساعت 1 شب گیر داده بود پاشو بریم پیش بابا اینات. ولی دلم نیومد چون همسری خیلی کارداره و هم اینکه باباهه میفهمید برای سالگرد مامانم اومدم. پس بیخیال شدم و ترجیح دادم یک هفته دیگه دندون روی جیگر بزارم که این هفته با همسری بریم. وای که چقد دلم تنگه حتی برای اون دوتا قبر سرد با سنگ مشکی که کنار هم هستن و متعلق به مامان و داداش بزرگم هست 

این چند روز پر از بغضم و سردرد و داغون. لحظه لحظه ی اون سالهای گذایی جلوی چشممه.

بهتر که شدم میام مینویسم.

پ .ن: مامان 6 سال از رفتنت گذشت. 6 ساله که صدات رو نشنیدم. 6 ساله که هر بار من حرف زدم و تو جوابی ندادی. برات ناراحت نیستم چون میدونم اونجا با داداشی هستی و تنها نیستی. فقط دل تنگم. دل تنگ صدا و اغوش مادرانه ات. میدونم شب عروسیم بودی. میدونم میدیدیم. کاش بودی مامان کاش


پ.ن2: میشه لطفا یه صلوات برای مامان و برادرم. پدر پیراشکی و مادر بنفشه و همه ی مادرها و پدرهایی که دیگه بینمون نیستن بفرستید.

311: همسری برگشت. ترنج حالش خوبه

1. همسری برگشت. امروز ظهر رسید. با یه کوله بار پر از سوغاتی و خرید. برای من یه سویی شرت خوشمل سفید زرشکی با یه عالمه لاک و عطر اورده. یه بافت بامزه هم برای خواهرشوهری اورده. با یه عالمه افترشیو و مام و تاف و ژل برای خودش. فداش بشم دفعه اوله برای خودشم خرید کرده. دفعات قبل فقط برای من خرید میکرد و اینبار موفق شدم مجبورش کنم که برای خودش هم خرید بکنه. برای خودش دو تا سویی شرت و یه شلوار اسلش و یه تی شرت خوشگل خریده که یکی از سویی شرتهاش بد جور دل من و برده. وااای دلم میخوادش حیف که پسرونه است.

راستش از دیدنش خیلی خوشحال شدم انقد دلم براش تنگ بود که وقتی دیدمش دلم میخواست بغلش کنم و ببوسمش و بوی تنش رو بفرستم توی ریه هام. ولی خواهرشوهری اینجا بود. موقعی که همسری رسید. نشد اما خوب اشکال نداره. وقت زیاده.

انقد خسته بود که نگو. جاتون خالی ناهار سبزی پلو با ماهی پخته بودم که خورد و خوابید. تا الانم هنوز خوابه. منم دارم سر خودم رو یه طوری گرم میکنم که هی نرم اذیتش کنم و از خواب بیدارش کنم. ولی مزه ای داره اینکه خودمو به زور توی بغلش جا میدم و دو دقیقه بعد گرمم میشه و وول میخورم. خلاصه اینکه سرگرم کردن خودمم خیلی سخته.


2. توی این مدت تقریبا شش ماهه که از دختر خونه به خانوم خونه تغییر پیدا کردم یه چیزی گوشه ی ذهنم رو درگیر کرده بود و اون چیزی نبود جز پیدا کردن یه گازپاک کن خوب. از مایع کرمی سیف بگیر تا گازپاک کن اتک و رافونه و ... رو امتحان کردم اما هیچ کدوم نتونستم اجاق گازم رو اونطوری که دلم میخواد تمیز کنه. خلاصه اینکه برگشتم به دوران بدون گازپاک کن و با کف مایع ظرفشویی گاز رو تمیز میکردم. هنوز هم به نتیجه ی خوبی نرسیدم اما چیزی که امروز کشف کردم باعث شد یک ساعت و نیم وایسم جلوی سینک و هم جا رو بسابم. بعله با اون مایع کرمی سیف که مونده بود توی کابینت فهمیدم که میشه سینک رو شست و از برقی که میزنه لذت برد. البته باهاش سماور هم تمیز کردم وبسی لذت بردم. خلاصه اینکه این کوزت درونم بدجور خودش رو سرگرم کارای خونه کرده. مثلا یه روز گیر میدم به چیدمان کابینت ها و همه رو یه طور دیگه میچینم. یا اینکه وقتی دستمال جادویی محبوبم یهویی ناپدید میشه و بعد از چند وقت توی ماشین همسری روئیت میشه میرم یدونه نو میخرم و از تمیز کردن شیشه ها باهاش کلی لذت میبرم. 


3. در ادامه ی پاراگراف 2 باید بگم که من میمیرم برای لوازم خونه. درسته که تمام وسایلم نو هست. اما با دیدن لوازم منزل و مخصوصا وسایل اشپزخونه و برقی دست و پام شل میشه.

باباهه برای شب یلدایی من و همسری گفت هر چی دوست دارید برید بخرید و به من بگین. از یه زمانی هم من مشغول گشت زدن توی سایت تهران کالا بودمو به این نتیجه رسیده بودم که بدجور نداشتن همزن برقی بدون کاسه و جاروشارژی داره اذیتم میکنه. البته مدیونید فک کنید که همین 6 ماه پیش که میخواستم جهیزیه بخرم یه جاروبرقی کوچیک برداشتم در مقاب اعتراض باباهه گفتم نهههههه. این سبک و کوچیکه دیگه الکی جاروشارژی نمیخرم توی این بی جایی. برای همزن هم من نبودم که گفتم غذاساز و گوشتکوب برقیم، همزن داره دیگه همون خوبه.

این جرقه ای که از اشاره به کادوی شب یلدا از طرف باباهه  توی مغزم زد باعث شد که به فکر خرید این دو قلم بیافتم و یه تماس کوچیک با همسری باعث شد جزو خریدایی که برام انجام داده یه جاروشارژی و همزن برقی بدون کاسه ی فیلیپس اصل هم امروز با همسری وارد خونمون بشن و مدیونید فک کنید عین عقده ای تا الان چند باری جارو به دست اینور و اونور رو جارونکشیدم و از مکش فوقالعاده اش لذت نبردم. حیف که شیر نداشتیم وگرنه با همزن جدیدم یه کیک خوشمزه هم برای همسری میپختم. البته برای همسری. نه برای افتتاح همزن. قیمتشم خیلی پایینتر از اون چیزی بود که توی اون سایت دیدم و این به شعفم بسیار بسیار افزوده.


4. همسری که نبود یه شب از تنبلی من و خواهرشوهری تصمیم گرفتیم زنگ بزنیم برامون مرغ سوخاری بیارن. بسیار خوش و خرم داشتیم میخوردیم که استخونی که خواهرشوهری داد به ترنج توی گلوش گیر کرد و بچه ی کوچولوم با دستاش میکشید روی صورتش و اوق میزد. داشتم روانی میشدم و دلم میخواست بزنم زیر گریه که خداروشکر استخون از دهن ترنج افتاد بیرون. باورتون نمیشه که اون موقع به نبودن ترنج فکر کردم و دلم داشت میترکید. فک نمیکردم  انقد بهش وابسته باشم ولی اون حرکتش داشت دیوونه ام میکرد. خداروشکر که هیچ اتفاقی براش پیش نیومد و نتیجه ی این اتفاق این شد که از این به بعد استخون دادن به ترنج ممنوع است.

پ.ن: مدیونید فک کنید هدفم از نوشتن این پست پز دادن بهتون بود.

پ.ن2: یکی داره توی مغزم هی میگه برو همسری رو بیدار کن برو همسری رو بیدار کن. ای بابا خوب چرا بیدار نمیشه حوصله ام سر رفت تنهایی. یه شباهت بسیار زیاد بین همسری و ترنج هست و اونم اینه که جفتشون خوابالو هستن. الانم ترنج رفته کنار همسری خوابیده. اهههههه بیدار شین تنبلاااا

پ.ن3: البته این من نبودم که سویی شرت همسری همون که چشمم گرفته رو پوشیده و جلوی ایینه قد و بالای خودش رو وارسی کرده. خخخ عجب دخمل بدی شدم من 

پ.ن4: یه حرفی روی دلم قلنبه شده و دوست دارم بگم اما بازم سکوت میکنم. خیلی مهم نیست خودتون رو درگیرش نکنید.

به خاطر یلدا نوشت: جاروشارژی رو 178 تومن و همزن رو 83 تومن خریده.

310: عشق 9 ساله. بوسه ی 7 ساله

هفت سال گذشت.

هفت سال رویایی و قشنگ.

هفت سال پر از عشق پر از بالا و پایین.

هفت سال از اولین لحظه ای که دیدمت گذشت.

هفت سال از اولین بوسه ای که روی پیشونیم کاشتی گذشت.

هفت سال از لحظه ای که دستامو توی دستت گرفتی گذشت.

هفت سال مثل برق گذشت و امروز وقتی بهت اس ام اس دادم که امروز چه روزیه؟ و تو نوشتی اولین دیدن پر از حس شادی شدم که تو هم یادته. یادته 23 اذر 85 اون دختر کوچولوی مدرسه ای که کلاس شیمی کنکور رو پیچوند و دوان دوان خودش رو رسوند بهت تا فقط نیم ساعت ببینتت و اون نیم ساعت شد دو ساعت و دیگه هیچ وقتی نبود برای دیدن و باید میرفت.  اون دختر مدرسه ای که با یه روسری و یه مانتو و شلوار نوک مدادی و یه کیف دوشی کرمی که روش نوشته بود love 99 و یه پالتوی کرمی که روی دستش بود  و یه کتونی کرمی توی پاهاش تا خودشو برسونه به تویی که یه کوله ی مشکی داشتی و یه کلاه مشکی با یه پلیور مشکی و یه شلوار لی و کتونی. 

من اون دختر دبیرستانی ام که سر پر شوری داشت و بدون ترس مدرسه و پیچوند و اومد دیدن تو. تو هم اون پسری هستی که توی دوران سربازیت مرخصی گرفته بودی که بیای من و برای نیم ساعت ببینی و بری و نیم ساعت شد دوساعت.

همسری. دوست دیروزم. همراه امروز و هر روزم. عشق هر روزه ام. کسی که همه ی زندگیم بهش وابسته است و بهترین روزهای عمرم رو کنارت گذروندم. تو مسکن بدترین روزهای عمرم بودی. تو همه ی دار و ندار من توی دنیای به این بزرگی هستی. کسی که بهش تکیه کردم و عاشقانه پا به پاش قدم برداشتم و خیلی وقتا دو قدم جلوتر ازم قدم برداشتی و دستت رو به سمتم دراز کردی تا خیالم راحت باشه گرمی دستت داره بهم کمک میکنه که حتی توی تاریکی قدم بردارم. تو کسی هستی که اولین های زندگیم رو باهاش تجربه کردم. همه ی اولین هایی که الان یاداوریش برام شیرین و دوست داشتنی هست.

عشقم دوستت دارم و تا ته ته دنیا همراهت میمونم.


پ.ن: لازمه که بگم از اشناییمون 9 سال گذشت. ولی از اولین های زندگیمون 7 سال.

پ.1: همسری مسافرته. یه فاصله ی 1400 کیلومتری ازم داره. دلم برای اغوشش و دستای مردونه و بوی تنش یه ذره شده.

پ.ن2: البته بعد از همسری بابا و داداشهای گلم بهترین های زندگیم هستن.


بعدانوشت: هوا بدجوری دو نفرست. کاش همسری بود میرفتیم قدم میزدیم.

خیلی بعدتر نوشت: الهام جان بابت حرفات ممنون. ایشالله شرایط به زودی زود اونی بشه که دوست داری و منتظرشی

309: گوش شیطون کر. چشم شیطون کور

راستش اوضاع مساعد و خوبه. درسته هوای زندگی یه ذره ابری هست ولی افتاب این چند روزه خودشو بیشتر و بیشتر به رخ میکشه.

دلم گرمه. به زندگی به عشقم. به همسرم و به دخمل خوشگلم که تنهاییمو داره پرمیکنه.

دیشب اصلا حال روحی خوبی نداشتم. دلم میخواست با همسری حرف بزنم. نه به عنوان همسر به عنوان یه دوست. به دغدغه ها و حرفهام گوش بده. شام رو بیرون خوردیم. طبق معمول من سوخاری اسپایسی خوردم و همسری هات داگ با قارچ سوخاری. ولی برای حرف زدن وقت نشد. یعنی حرف زدیم اما در مورد دوست همسری و نوبت به من نرسید. همسری هم یه ذره سردرد داشت که حرف زدن رو موکول کردم به یه موقعیت دیگه.

امشب خونه ی دایی همسری دعوتیم. قرار بود بریم یه سر بهشون بزنیم که زندایی گفته شام بیاید. حالا من احتمالا با آژانس و دخملی برم پیش همسری و بعدش با هم بریم. هنوز معلوم نیست ولی احتمال 90 درصد همین کارو میکنیم.

من وقتایی که فکرم مشغوله به شدت شیکمو میشم. دیروز ظهر هوس آش کشک کردم و نیم ساعته بساطش رو به راه انداختم و هوس رو خوابوندم. امروز ظهر هوس شیرینی خامه ای کردم. برای منی که میونه ی خوبی با شیرینی اونم از نوع خامه اش ندارم جالب بود. برای ناهار که همسری اومد در و که باز کردم یه جعبه ی شیرینی توی دستش بود که بسیار بسیار خوشحالم کرد. خلاصه اینکه ناهاررو نصفه و نیمه خوردم تا با شیرینی و چای از خودم و همسری پذیرایی کنم. خلاصه اینکه سفره جمع شد و بساط شیرینی پهن و قسمت سوم شاهگوش رو هم دیدیم و لذت بردیم.

فیلم بسیار بسیار قشنگی هست. مدیونید فک کنید به خاطر همشهری بودن و یه آشناییت دوری که با داوود میرباقری داریم این حرفو زدم. خخخ

اهان چندین شب هم وقتی در و باز میکردم دوتا شاخه گل رز خوشگل رو از همسری میگرفتم و بوی خوب گل رو توی ریه هام میفرستادم. ناگفته نمونه که یه شب هم من با گل مورد علاقه ی همسری. گل نرگس به استقبالش رفتم و همسری رو خوشحال کردم.

زندگی خوب هست. قشنگه. روزا خونمون بوی غذای در حال پختن روی گاز رو میده و شبها هم بوی گل و عشق توی خونمون میپیچه. زندگی همتون شاد عزیزانم.


پ.ن: عشق یعنی اینکه کنار هر مجله ی همشهری جوان و دانستنهایی که برای خودش میخره یه آشپزی مثبت هنر قنادی هم برای من میخره.

پ.ن2: کاش اون اتفاق مزخرف بزاره من به همین دلخوشی های کوچیک شاد باشم و پر از عشق

پ.ن3: دارم میوه خشک میکنم برای همسری هله هوله خور خودم. تا الان که خوب پیش رفته. ایشالله خوشمزه باشن

308: فاصله ی لعنتی

توی این پنج ماه که از زیر یک سقف بودنمون گذشته، هیچ وقت اندازه ی امروز از این فاصله ی کیلومتری بین خودم و بابام و شهرم عذاب نکشیدم.

امروز روز سختی هست. امروز داره میگذره و من دارم اینور دنیا با یه فاصله ی بیشتر از 400 کیلومتری زجه میزنم و گریه میکنم و بالا و پایین میپرم.

اونم واسه ی پدرم. بابام رو دیشب با قلب درد بردن بیمارستان و بستری شده. الان باهاش حرف زدم. قرار نبوده به من چیزی بگن. قرار نبوده من رو ناراحت کنن ولی تا وقتی باهاش حرف نزدم اروم نگرفتم. حتی هنوز با اینکه گفت نیا. گفت خوبم و این دکترا شلوغش کردن هنوز دلم اروم نگرفته. قول داد اگه فردا هم مرخص نشد من برم پیشش. روحم زخم خورده. روح من مریضه. چهار ماه هست که دارم زجر میکشم و صدام خفه است. ولی امروز قد این پنج ماه قلبم درد گرفت و شکست از اینکه تنهام و توی تنهایی دارم غم دوری از خانواده رو تحمل میکنم.

دعا کنید برای پدرم. پدری که پشت و پناهمه و نفسم بهش وابسته است.

پ.ن: امروز صبح یعنی چهارشنبه بابا از بیمارستان مرخص شد. خداروشکر اکو و نوار قلب و ازمایشاتش کاملا خوب بوده و به قول خودش الکی نگهش داشتن. خوشحالم. خیلی خوشحالم دوباره جوون گرفتم.

مرسی از دلداری ها و دعاهاتون حتما نظراتتون رو با پاسخ تائید میکنم. مرسی از این همه مهربونی که بهم دارین

307: باید عاشق بود

باید عاشق باشی

باید عشق بکنی

باید هر چیزی و هر کاری بوی عشق بده

باید این فاصله ی لعنتی از بین بره

باید این افکار خبیث و منفی با عشق پاک بشه

باید عشق رو ببینی بگیریش توی دستت و دستات رو دراز کنی سمت بهترینت 

برای اونی که لحظه لحظه های باهم بودنتون، همه و همه پر از عشقه.

یه عشق ناب که تورو با یه نفر دیگه پیوند داده و شدین ما.

ما که قراره تا ابد و همیشه ما بمونه...


پ.ن: میدونم که بد مینویسم. میدونم که متوجه نمیشین بهم فرصت بدین. شاید یه روز همه چی رو نوشتم.

306: جریان و گذشتن و گذشتن و گذشتن.

گاهی باید بشکنی، همه ی اون چیزهایی رو که زمانی برات با ارزش و دست نیافتنی بودن.

خیلی از چیزهایی که ازشون میترسیدی و برات یه برج بلند بود که رسیدنت به طبقه اخر محال و دست نیافتنی.

گاهی باید غرق بشی. توی دنیای ادمهاا. توی چهره های خندون و گرفته و سرد و بی تفاوت مردم.

باید با جریان مردم توی خیابون جاری بشی تا فکر و خیالات خودت رو یادت بره. تا برای یکساعت ارامش داشته باشی و با دیدن هر ادم برای خودت خیال پردازی بکنی تا مشکل خودت یادت بره.

یا باید قدم زنان خودت رو برسونی به یه فروشگاه بزرگ، یه جایی که یه سبد برداری و بین قفسه ها قدم بزنی و وقتت رو با خوندن اطلاعات روی اجناس پر کنی تا چند دقیقه ای فکرت پرت بشه از افکار بد و منفی که دست از سرت بر نمیدارن.

درسته همین درسته. اینکه درک کنی دست خودت نیست ولی درمانش دست توست. دست توئی که به راحتی هر چیزی رو حل میکنی و حالا خودت یه مشکل ساختی که داره هر روز توی ذهن یکی دیگه بزرگ میشه و پروبال میگیره. این خوب نیست. اصلا خوب نیست. انگار داری میرسی به نقطه ی بحرانی و  انگار داری میشی یه اتیش که قراره همه چیز رو بسوزونی. داری صبر میکنی و سعی میکنی سرد باشی تا اتیش درونت سرد بشه. داری دست و پا میزنی و بهترین راهت همینه که سرد باشی و گم بشی بین قفسه ها و مردم.

305: الوعده وفا

علت عنوان این تایپک قولی هست که به پیراشکی عزیز داده بودم و منتظر یه فرصت که براش اپلود کنم.

پنج شنبه صبح که همسری رسید انقد خسته بود که یه کله تا شب خوابید و این عکسارو در فرصت بیکاری انداختم. میزارمشون ادامه مطلب

مسافرت به اصفهان ما سه شنبه هفته قبل ساعت 8 صبح شروع شد و چهارشنبه 8 صبح خونه بودیم.

دوست صمیمی بابام از مکه اومده بود و ما رفته بودیم برای دیدنشون.

داداش کوچیکه با اتوبوس دو شنبه اومد خونه ی ما و با همسری از ترمینال برش داشتیم و شام رو بناب خوردیم.

صبح سه شنبه راه افتادیم و همسری و این داداش کوچیکه ی 12 ساله ی من انقد منو توی ماشین اذیت کردن که نگو.

مثلا نزدیک اصفهان من داشتم ارایش میکردم همسری هی ترمز میزد تا خط و خطوط کج بکشم. اون داداش کوچیکه هم بدجور اذیتم کرد.

یه شهری به اسم وزوان (اگه اشتباه نکنم) وایسادیم ناهار خوردیم و رفتیم به سمت بابا اینا ساعت 2 رسیدیم خونه ی اقای دوست و تبریکات و این حرفا بعد از شام هم من و همسری خدافظی کردیم و رفتیم پل خواجو و سی و سه پل رو دیدیم و یواش یواش برگشتیم سمت خونه.

توی ماشین نصف شب یه دو ساعتی خوابیدیم و صبح 25 کیلومتری قم یه تصادف وحشتناک که دوتا کامیون و یه پژو و یه پراید داغون شده بودن. خیلی ترسناک بود همش به این فکرمیکردم الان میخوان چه طوری به خانواده هاشون خبر بدن. ماشین بهشت معصومه و امبولانس هم یه عالمه هی میرفت سمت تصادف. خیلی حالمون گرفته شد. تصادف بدی بود.

بعدشم که رسیدیم خونه. پنج شنبه شب هم بابا اینا اومدن خونه ی ما و شب پیشمون موندن و جمعه ظهر برگشتن به دیار خودشون.

همسری شنبه رفت بندرعباس و قشم و پنج شنبه صبح هم برگشت. حالا ادامه مطلب یه عالمه عکس میزارم.


پ.ن: پیراشکی جون ببخشید دیگه دیر شد برات عکس بزارم امیدوارم خوشت بیاد

پ.ن2: مرسی از تعریفهاتون. خیلی لطف دارین بهم.

برای درست کردن اون گلدون لیمو. هسته های لیمو شیرین رو جدا کنید و بندازین توی یه لیوان. من هسته گریپ فروت هم ریختم. یه مقدار اب بریزین روی هسته ها و بزارین سه تا چهار روز بمونه. ابش رو یکی دوبار توی این مدت عوض کنین. بعد از این مدت اون لایه ی چوبی مانند روش نرم میشه و هسته ها یه جووونه کوچیک میزنه. اون پوست چوبی رو اروم اروم بکنین و مراقب باشین اون جونه ی کوچیک خراب نشه. توی یه گلدون خاک بریزین و یه سانت به اخر کار رو هسته ها رو بچینین روی خاک و روش یک سانت خاک بریزین. خاکتون سبک باشه و مخلوطی از کود و ماسه بهتر هست. حالا باید صبور باشین هر روز یه مقدار اب روش اسری کنین و مطمئن باشین به اون هسته ها میرسن بزارید نزدیک افتاب و یک هفته صبور باشین تا جوونه ها در بیان. یکم دیر درمیاد ولی خیلی خوشمل میشه سبز و ساداب و خوشبو

ادامه نوشته

304: تکرار انتظار

یه زمانی شب تا صبح بیدار بودنم واسه این بود که همسری رو میخواستم بعد چند روز ببینم. گاهی وقتا بعد از هفته ها.

الان امشب هم همین طور هست. منتظرم که همسری برسه.

تنها تفاوتش این هست که ما توی خونه ی خودمون هستیم. و من با دخملک تنهام تا همسری برسه.

کلی ذوق دارم. بعد از 5 روز همسری رو دیدن کلی استرس و اضطراب ریخته توی دلم. مخصوصا اینکه دلم براش یه ذره شده.

اوممم تجربه ی جالبی هست. براش یه سورپرایز خوشگل هم دارم. امیدوارم که خوشش بیاد


پ.ن: دعا کنید برای به سلامت رسیدن همه ی مسافرا

303: تکرار دوباره ی شبهای بی تو

همسری رفته یه سفر 4 روزهی کاری.

این سفر از دیروز شروع شده و تا سه شنبه ادامه داره.

خلاصه اینکه دارم روزایی که توی دوران عقد داشتیم و تنهایی سر میکردیم تا وقتی که اخر هفته ها برسن و بهم برسیم و خوش باشیم رو تجربه میکنم.

تجربه ی شیرین اون روزا دوباره برام تکرار شده و من خوشحالم از اینکه یک روز و یک شب از این 4 روز گذشت.


سه شنبه نوشت: همسری هنوز راه نیافتاده. پس قاعدتا امروز نمیاد. اهههه

302: خانواده مارکوپلو

اون هفته دوشنبه رفتم شهر خودم تاااااا شنبه اونجا بودم.

شنبه شب رسیدیم خونمون و فردا دوباره عازم اصفهان هستیم.

 با یه سفرنامه دیگه و کلی عکس برمیگردم.



پ.ن: داداش کوچیکه داره میاد که با من و همسری بیاد و بابا اینام از شهر خودم میرن اصفهان. دفعه اوله که تنهایی داره میاد. عاشقشمممم 

پ.ن 2 : دلم گرفته.

301:این روزها

روزها داره پشت سر هم میاد و میره.

فردا عید قربان هست. به سنت هر ساله باید فردارو میرفتیم خونه ی مامانی تا گوسفند قربونی بشه و خیرات بشه و ناهار عید رو دور هم باشیم. ولی امسال به علت اینکه فرداشب عروسی دوست همسری هست ما نمیتونیم بریم شهرستان. به شدت دلم دیار و شهرم رو میخواد. مخصوصا توی این هوای بکر و خنک.

امروز و دیروز به خوشگلاسیون پرداختم. از رسیدگی به صورت و مو و ناخن بگیر تا اپی.لا.سیون.

امروز ظهر نوبت خوشگلاسیون اساسی داشتم که به علت ترافیک شب عید ساعت 1:30 نوبت داشتم و خلاصه اینکه ناهار تعطیل و با شکم گرسنه رفتم و نتیجه اش هم شد یه ذره ضعف. در ماشین رو که باز کردم دیدم ترنج خانوم هم همسری با خودش اورده و با اون چشمای گرد و قلنبه اش داره من و نگاه میکنه. چنان با تعجب خیابون رو نگاه میکنه و دقیق میشه که قیافش خوردنی و فضول میشه. جدیدا هم که میره میشینه روی مبل و از پنجره بیرون رو نگاه میکنه. 

به همسری گفتم ضعف کردم و طفلک شیشلیک اصل بناب مهمونم کرد و بسیار بسیار بهم مزه داد. البته به علت وجود دخملک و اینکه دلمون نمی اومد بزاریمش تو ماشین و بریم ناهار بخوریم، ناهار رو گرفتیم و اومدیم خونه سه تایی خوردیم. قسمت استخوناش میرسید به دخملک

این روزای من و همسری یعنی همین. سرو کله زدن با ترنج و از اونور هم فیلم دیدن شبانه با همسری. 

تا الان هم the great gatsby  و the hobbit  و this is the end رو دیدیم. که از دیدن گتسبی به شدت لذت بردیم و من کلی برای گتسبی غصه خوردم. در کل فیلمهای خوبی بودن. ولی توی هابین از این شخصیت بسیار بسیار وحشت دارم و میترسم با اون قیافه لاغر و چندششششش.

از اونور هم داریم سریال baby. daddy رو میبینیم که هر شب دو سه قسمتش رو میبینیم و کلی قه قه میزنیم از خنده . عاشق اون دخمل کوچولوام که هیچی نمیگه و اصلا صدای گریه اش هم نمیاد و بسیار بسیار هم خوردنی هست.

روزای ما یعنی همین. یه روزمرگی ساده که با بعضی اتفاقای سادهتر شیرین و گاهی وقتا هم یه ذره تلخ میشه. اما شیرینی انقد خوب و موندگار هست که تلخی رو سریع از بین میبره 

پ.ن: خدایا شکرت به خاطر همه ی دادها و نداده هایت


300: سفرنامه شمال  

ببخشید که سفرنامه نوشتن خیلی طول کشید

 

چهارشنبه شب وقتی داداشیها رسیدن من براشون شام کتلت اماده کرده بودم که به پیشنهاد همسری رفتیم فست فود م.ان.دگ.ار توی ف.رد.ی.س و کلی خوش گذشت و تا خرخره خوردیم.

صبح پنج شنبه با داداشیها من رفتم خیابون گردی و بعد از ظهرش هم به صورت کاملا غافلگیرانه براشون تولد گرفتیم با اینکه حدودا یک ماه از تولدشون گذشته بود ولی خیلی خوشحال شدن و بهشون کادو دادیم و شب هم رفتیم بیرون. برای صبح جمعه برنامه طالقون چیده بودیم و که صبح چهارتایی البته به همراه دخمل خوشملم رفتیم طالقون.

داداش کوچیکه همش توی اب بود و بازی میکرد. بزرگه و همسری هم مشغول اتیش بازی و سیخ زدن جیگر و جوجه ها بودن. بعد از ناهار هم برگشتیم و شب جنازه رسیدیم خونه. صبح شنبه من وقت ارایشگاه داشتم برای ابرو و بافت مو. بافت موهام خیلی خوب شده بود و خیلی بهم می اومد. برای ظهر هم دوست همسری دعوتمون کرده بود باغ برای شنا و ناهار. اقایون که پریدن توی اب و مشغول اب بازی و واترپلو و ما دو تا خانوم جمع هم مشغول سفره چیدن.دست چخت خانومه دوست همسری خیلی خوشمزه است و زرشک پلوی خوشمزه ای برامون تهیه دیده بود.

توی راه برگشت از باغ همسری پیشنهاد شمال داد ولی من دلم عروسی میخواست. به همین خاطر بهش گفتم هر کی میخواد بره شمال خودش بزنگه از بابام اجازه بگیره من که زنگ نمیزنم. ( اخه بابام خیلی مراقب ما هست و مطمئن بودم اجازه نمیده، البته تا به حال هم پیش نیومده بود که با همسری و داداشیها تنها بریم سفر) قضیه منتفی شد. شب شام مادرشوهری داداشیها رو دعوت کرده بود که رفتیم اونجا و دوباره قضیه شمال و بازم حرف من تکرار شد. تا اینکه همسری با بابا صحبت کرد و در کمال ناباوری من باباهه اجازه داد که بریم. باورم نمیشد. یکشنبه شب عروسی دعوت بودیم و من دلم عروسی میخواست. خلاصه دخملی رو سپردم به خواهرشوهری و برگشتیم خونه مشغول وسیله جمع کردن.

صبح بعد از صبحونه راه افتادیم و قرار بود تا سه شنبه برگردیم شهر من که به مهمونی زنونه ی زنعموم برسم. ولی سر اتوبان سه تایی انقد اصرار کردن که راضی شدم از اتوبان قزوین رشت بریم.

ظهر رسیدیم ساحل چمخاله و داداشیها کلی شنا کردن و توی شنها گودال کنیدم و داداشیها رو خوابوندیم و برای داداش بزرگه روی شن ها عضله کشیدیم. نرسیده به چابکسر ابتدای روستای اوشیان ویلا گرفتیم و وسیله ها رو ریختیم اونجا و رفتیم توی روستای اوشیان برای خرید.

بادمجون محلی خریدیم تا شب میرزا قاسمی بخوریم. و رفتیم چشمه دمکش.

از زیبایی این چشمه هر چی بگم کم گفتم. علت نامگذاری این چشمه این هست که اب چشمه حدود 5 دقیقه جاری هست و قطع میشه طوری که فقط یه نم کف رودخونه میمونه و دوباره بعد از 5 تا ده دقیقه اب جاری میشه. خیلی جالب بود و من که عاشقش شدم.

شب میرزا قاسمی رو توی حیاط ویلا خوردیم و کلی جلوی چراغهای ماشین من و داداش کوچیکه رقصیدیم و جیغ و ویق کردیم و همسری و داداش بزرگه هم که یه ذره با ما همراهی کردن و مشغول قلیون کشیدن خودشون شدن.

صبح روز بعد رفتیم تله کابین رامسر و خیلی خیلی خوش گذشت. بینهایت شلوغ بود با اینجال هوای عالی رامسر بهمون انرژی داد. ناهار رو به پیشنهاد دوست همسری رفتیم سرولات رستوران خاور خانوم. یه خانوم محلی با مزه که انقد تند تند حرف میزد که ما هیچی نمیفهمیدیم. غذاهای فوقالعاده خوشمزه و سالم برای مهمونها سرو میکرد و بینهایت هم کارکنانش مودب و کاری بودن. مرغ شکم پر و کباب ترش و میرزا قاسمی و باقالی قاتق سفارش ما بود که چهارتا ادم گشته تا ته همه چی رو خوردیم.

بعد از ناهار هم تصمیم گرفتیم بریم لب دریا اب بازی. چهارتایی یه عالمه توی اب بهمون خوش گذشت و بعدشم که تصمیم به اب گرم داشتیم که ازدحام جمعیت و اینکه باید یک ساعت توی صف وامیستادیم مارو منصرف کرد و رفتیم کاخ شاه. بعد از کاخ هم رفتیم به سمت جواهر ده و جاده ی زیباش تا ابشارهای توی مسیر رو نشون داداشیها بدیم.

تمام این مکانها رو من و همسری قبلا رفته بودیم و به خاطر داداشیها دوباره همرو میرفتیم و معلوم بود که به داداشیها خیلی خیلی داره خوش میگذره.

شب شام ساده خوردیم و فردا صبح اول وقت رفتیم اب گرم رامسر و بعدشم که برگشتیم ویلا و وسیله ها رو برداشتیم و پیش به سوی شهر بعدی.

قرار ما این بود که از جاده کیاسر برگردیم به شهر من. ولی  چون هیچ شناختی از جاده نداشتیم تصمیم گرفتیم شب رو بابلسر بمونیم. دوست همسری که ساکن بابلسر هست لطف کرد و ویلای شخصیش توی شهر فریدونکنار رو در اختیارمون گذاشت. یه ویلا که لب دریا بود و از روی بالکن میشد دریا رو دید ولی امان از سوسک. سوسک های قد گودزیلاااا. واااای یادش میافتم تنم مور مور میشه. توی جنگل سی سنگان هم یه عصرونه شامل نون و پنیر و بلال خوردیم که بسیار بسیار مزه داد

شب کنار دریا خیلی وحشتناک بود. 5 دقیقه هم نتونستم طاقت بیارم و غر زدم و برگشتیم ویلا. شب دریا خیلی خوف داشت که من خیلی ترسیدم.

صبح بعد ازاینکه داداشیها تنی به اب زدن راهی شدیم.

توی کندوکاو های اینترنتی به یه مکان زیبا برخورده بودیم که میدونستیم اواسط جاده کیاسر هست و این منظره ی طبیعی زیبا دومین مکان توی دنیاست و تنها باداب هفت رنگ دنیاست. بعله منظورم باداب سورت هست.

دست محلی ها و گردشگرا درد نکنه که با اسپری روی سنگ و تابلو ها راهنمایی کرده بودن وگرنه محال بود پیداش کنیم.

این باداب معروف به باداب سورت در نزدیکی روستای اروست هست. وارد جاده ی روستای تلمادره که شدین حدود 20 کیلومتر باید برید تا برسید به روستای اروست. بسیار بسیار زیبا. هر چی از زیباییش بگم کم هست. توی اینترنت سرچ بکنید و لذت ببرید ولی دیدن از نزدیک این قدرت خدا واقعا چیز دیگه هست. چشمه تقریبا بالای تپه هست و راه رسیدن به چشمه هم یا با پای پیاده هست و یا با نیسان و تراکتور. ماشین رو پارک کردیم و اما از اونجایی که پای من درد میکرد همسری از یه اقای پیر خواهش کرد که با تراکتور مارو ببره و چشمه رو نشونمون بده. راه بسیار شیب دارو و حشتناک. ولی تراکتور به راحتی رفت بالا. فقط کلا دم و دستگاه جنیفریمون داغون شد و داداش کوچیکه هم موقع برگشت شهید شد، بالای چشمش خورد به لبه ی اهنی تراکتور و خون اومد که خودش کلی سوزه خنده بود برامون. ( البته میخندیدیم که داداش کوچیکه نترسه و یادش بره) ماشین هایی که قلدر بازی در اورده بودن و فک میکردن مردم الکی میگن هم وسط راه مونده بودن نمونه اش هم پژو 405 و 206 و مزدایی بود که کنار جاده پارک شده بودن به امون خدا و اقای پیر مهربون میگفت ماشین رو  توی این جاده داغون میکنن و مجبورن بزارن و برن. ( اینم نتیجه لجبازی)

من از اون پیر مرد پرسیدم که این چشمه ها چند سال هست که اینجاست و گفتش من 60 و خورده ای سن دارم و از وقتی یادمه اینجا بوده این چشمه ها و گفت یه نفر اومده عکس انداخته و برده گذاشته اینترنت  و از اون روز اینجا معروف شده و هر روز تعداد زیادی گردشگر با تور میان برای دیدن چشمه و گفتش که دارن جاده رو درست میکنن تا مردم راحت تر بتونن این اثر هنری خدا رو ببینن و ( مثل ما با تراکتور نرن و درب و داغون نشن) اما تمام مسیر و اذیت شدنمون به دیدن چشمه می ارزید. واقعا زیباست. زیبایی که ادم از دیدنش ذوق زده و شگفت زده میشه. چشمه اب نمکی که توی دامنه کوه حوضچه های اب نمک درست میکنه و پله پله تا پایین تپه  ادامه داره. توی چند قدمی این حوضچه ها یه چشمه بود که آبی که از دل کوه بیرون می اومد مزه آب سرم میداد و اون پیرمرد میگفت برای دلدرد خیلی خوب هست. بهمون گفت گوشمون رو بزاریم کنار سرچشمه یعنی جایی که اب از کوه میاد بیرون و صدای زیبای و عجیب اب که توی دل کوه جریان داشت و بیرون میاومد واقعا عجیب و قشنگ بود. جالبش هم رنگ زیبای اب بود که وقتی وارد حوضچه میشد سفید بود ولی رگه های ابی که از کوه می اومد بیرون قرمز بود.

بعد از دیدن این باداب زیبا هم به سمت شهر خودمون روندیم و سه ساعت بعد بابای عزیزم رو دیدم. مسافرتی که قرار بود دو روز و یک شب طول بکشه به چهار روز و دوشب افزایش پیدا کرده بود ولی انقد بهمون خوش گذشت و انقد بهمون مزه داد که مطمئنم هیچ وقت از ذهن هیچ کدوممون پاک نمیشه.

نکته خوبی دیگه ای این سفر هم این بود که قرار بود جمعه شب من و همسری برگردیم خونه ی خودمون اما همسری مهربون به خاطر من شنبه هم موند و گذاشت من یه عالمه انرژی مثبت از محیط دوست داشتنی زادگاهم بگیرم.

 

پ.ن: طول کشیدن این سفرنامه به خاطر این بود که تا میزدم آپ بشه یهو یادم میاومد یه چیزی رو ننوشتم و مجبور بودم بگردم دنبال عکسش و مطلبش رو بنویسم.

پ.ن2: عکسای این مطلب با گوشی خدابیامرزم انداختم. هییییییی روزگاررررر گوشی قشنگم

پ.ن3: توی پست قبل گفتم دوربینمون شب عروسی گم شد، دیشب پیدا شد خونه ی پدرشوهری بوده. پشت بخاری. بسیار بسیار مشعوف شدیم. خدا کنه گوشیم هم پیدا بشه

  اینم قسمت پایانی متن. یه عکس از دخملم وقتی خوابیده.

299: من و تو

امروز سالگرد عقد ماست. سه سال از روز عقدمون گذشت. دلم میخواست خیلی خاص باشه چون توی خونه ی خودمون هست. برای همسری یه شاخه گل خوشگل خریدم و چهارتا دونه قاب نقاشی خوشگل و کوچولو. حیف که گوشیم رو گم کردم. کلا سونی جماعت به ما وفا نکرد. اون از دوربین خوشگلمون که شب عروسی گم شد و این از گوشی نازنین من که  گم شد.

خلاصه امروز صبح منتظرم ببینم همسری برای این روز خاص چه برنامه ای برام داره. من دیشب سورپرایزش کردم. ببینیم همسری چیکار میکنه


سفرنامه رو نوشتم. ثبت موقت هست که قرار بود شنبه اپ کنم ولی خاله و پسرخاله و مامانیزرگ و شوهر خاله ام اومدن خونمون و مجبور شدم یه تمیزکاری اساسی بکنم و دیروز صبح رفتن قم زیارت و فردا برمیگردن که قرار ناهار داریم توی شاه عبدالعظیم. اخ جووووون کباب خوشمزهههه

از دیروز هم باید خونه ی تمیز و خوشملون رو که به لطف پسر خاله ی وروجکم انگار توش بمب ترکیده رو مرتب میکنم. انشالله می اپم به زودی.


پ.ن: پس چرررررررا گوشیم پیدا نمیشهههه

298: عزای عمومی

از دیشب نشستم دارم گریه میکنم.

مثلا باهمسری رفتیم بیرون که دلمون باز بشه اما من گوشی نازنینم رو گم کردم.

بعله گوشی خوشگلی که همسری پارسال برای تولدم خریده بود رو گم کردم و برای من که هیچ چی تا حالا گم نکردم این وحشتناکه و دارم روانی میشم.

سیم کارتم رو بابام سوزونده و همسری هم رفته پاسگاه اعلام سرقت کرده. ای خداااا یعنی پیدا میشهههه. گوشیمو خاموش کردن. وااای دارم روانی میشم.

توروخدا دعا کنید گوشیم پیدا بشه. دارم دق میکنم. درسته ارزش گریه کردن نداره اما چون یه عالمه اطلاعات توش داشتم و از همه مهمتر اینکه به سلیقه ی همسری و برای تولدم خریده بوده بیشتر داره ناراحتم میکنه.

دعااااااااا کنیددددد

297: اتشفشان درونی

الان ساعت 2 و نیم هست. یعنی نیمه شب رو رد کردیم ولی من هنوز بیدارم. قاعدتا باید الان روی تخ.تخ.واب کنار همسر محترم د.ر.از ک.ش.ی.ده و توی خواب عمیق و شیرینی باشم اما

اما اینجام. تا همین الان داشتم کتاب عشق و سلطنت رو میخوندم و تازه لبتاب رو روشن کردم تا بیام به دنیای مجازی سری بزنم.

نمیدونم حال امروزم رو بهتون بگم یا نه. چون شما که نمیدونید چی شده و چی توی فکر من هست و من هم ادمی نیستم که بخوام یه موضوع کاملا شخصی رو بکشم توی وبلاگی که هر اشنایی از اینجا عبور میکنه.

لازم هست بگم که حال این روزهام بدجور خراب و داغونه. یه طورایی دارم به سمت صفر میل میکنم. دارم به پوچی میرسم. این حالم رو دوست ندارم ولی از طرفی حال جالبی هست که ادم یه طورایی سِر شده باشه. راستش این میزان بی حوصلگی و بیعلاقگی داره بند بند وجودم رو میگیره و به نظر خودم داره به نقطه ی بحرانی نزدیک میشم. فک کنم چند وقت دیگه یه اتشفشان خشمگین باشم که فقط و فقط بخواد فریاد بکشه و همه چی رو توی خودش ذوب کنه و از همه مهمتر خودش رو از زیر بار این همه فشار راحت کنه. فشاری که بغض گنده و بزرگی شده که داره هر روز بیشتر به قلبم فشار میاره و تب و لرز این چند وقتم هم پس لرزه های این اعصاب داغونه. نیاز نیست بگم که هیچ دقتی روی خودم ندارم و تمام زحماتم مبنی بر کم کردن وزن تا عروسی به باد رفت و دوباره شدم همون دردووونه ی تپل و گرد و قلنبه. و از همه ممهمتر اینکه من دارم به صفر میل میکنم. این اصلا خوب نیست.

پ.ن: همسری فک کنم توی این یه مورد اضطراری فقط تو بتونی کمکم کنی. به هر حال همسر و همبستر و همراه و همدل من تویی. بسم الله بیا وسط کمکم کن.

پ.ن2: موضوع اصلا اونی که فک میکنید نیست. حتی از اسمش هم چندشم میشه چه برسه به اینکه بخوام بیام اینجا در موردش حرف بزنم. پس مطمئن باشید به اون کلمه ی 5 حرفی هیچ ربطی نداره


بعدا نوشت: ساعت چهار صبح هست و من هنوز بیدارم

296: سه ماهگی

سه ماه گذشت. از شب عروسی من سه ماه گذشت و باورم نمیشه انقد زود سه ماه شد.

نمیدونم چرا اما تاریخ 2 تیر رو بیشتر از 13 تیر دوست دارم. شاید چون شب نیمه شعبان بود و برام احترام خاصی داره این شب

با اینکه امروز مریضم و خاله پری بدجور داره روی دل و کمرم رژه میره ولی برای همسری نون خرمایی پختم.


پ.ن: راستش رو بخواید میخواستم پست سفرنامه رو اپ کنم اما اوضاع روحیم خرابه. دلم میخواد گریه کنم. همه چی دوباره برام زنده شده. پرشدم از چرا.  یه عالمه چرا که نمیدونم بلاخره کی قرار از زندگیم بره بیرون.

این غصه انقد دردناک و سخت هست برام که یاداوریش داره عذابم میده. کاش هیچ وقت نمیفهمیدم

خسته ام خسته ی خسته.چرای بزرگ زندگیم داره عذابم میده. چرا اینجام؟ چرا هنوز اینجام؟ چرا من؟ چرا ممممممننننننن؟ لعنتی اخه چراااا با من؟ مگه من چه بدی کردم؟ حقم نبود. حقم نیست که توی این برزخی که ساختی بسوزم. هر بار که یادم میاد اتیش میگیرم ولی بغضم رو گریه ام رو فرو میدم. این بغض لعنتی. این فکرهای داغون. این روح خسته سهم من اینه؟؟؟؟

نپرسید چی شده. اینجا وبلاگ منه و بید بنویسمش تا اروم بشم. مرسی که صبوری میکنید

295: بازار شام

خوب من برگشتم.

از کجا؟ از خونه و شهر پدریم. البته اون برنامه ریزی بود که گفتم یکشنبه میرم شهر خودم. نرفتیم. یعنی به صورت کاملا یهویی از یه جای دیگه سر در اوردم.

دیروز رسیدیم خونه ی خودمون و ظهر دخملی رو از خواهرشوهری گرفتیم و تا همین امروز ظهر از خستگی خواب بودیم. البته بیشتر همسری خواب بود و من مشغول تمیز کاری. از صبح هم یه ریز کار کردم ولی هنوز که هنوز خومون شعبه ای از بازار شام هست. همسری همین الان رفت مغازه و من موندم و یه عالمه کار.

خلاصه اومدم بگم که یه سفرنامه دارم که براتون بنویسم. یه سفر نامه با عکس.

الانم اعصابم داغونههههه. چرا هرچی تمیز میکنم تموم نمیشششششششششششههههههههههه

294: روزانه نویسی

من و شوهری و دخملی و روزهامون داره میگذره. باورم نمیشه از باهم بودنمون دوماه و نیم گذشته.

تجربه ی این مدت هم خوب بود و هم بد و هم وحشتناک. نمیتونم بگم چی شد و چه اتفاقی افتاد اما برای خودم مینویسم که اتفاقی که همیشه و همیشه ازش وحشت داشتم برام اتفاق افتاد و سخت هست تحملش به تنهایی. این بی هم زبونی گاهی وقتا نه بهتر هست بگم بیشتر وقتها اذیتم میکنه. راستش رو بخواید از اینی که الان هستم راضی نیستم. یه دختر پر شر و شور و شیطون کجا و منِ الان کجا. کو خنده های از ته دلم و کو شاد بودنم، کو ذوق و شوقم و کو اون همه برنامه ای که داشتم. نمیدونم چرا من نمیدونم چرا ولی احساس میکنم یه غده ی گنده چسبیده ته گلوم که نه بالا میاد ونه فرو میره. انقد سنگین و تلخ هست که گاهی وقتا برام کابوس میسازه و گاهی وقتا وسط شادی هام اوار میشه روی دلم. یه غم گنده که هرچقد هم سعی دارم باهاش کنار بیام نمیشه و به هر طریقی و هر وقتی میاد و یه سوک به زندگیم میزنه. هیچ وقت فک نمیکردم دو ماه بعد از عروسیم همچی حسی رو داشته باشم. از زندگیم 80 درصد راضیم و دلم یه بک آپ میخواد. به شیش ماه پیش. نه به ده ماه پیش. به عاشورای پارسال. به همه ی اتفاقای بد که عذابم داد و حالا چنبره زده روی دلم. انقد هم سفت چسبیده که داره دلم رو هر روز تیره و تیره تر میکنه.

نپرسین چی شده. چون نمیتونم بگم. یه حس بد هست برای خودم و امیدوارم اونی که باید درک بکنه بهمم حسی رو که برام ساخته و بیاد کمکم کنه که فراموشش کنم.


حالا از خودم بگم که کلی خانوم شدم و مهمونی میدم. جمعه ای مادرشوهری اینارو دعوت کردم. به صرف ماهی شکم پر و ته چین . بعله ام همچی خانوم کدبانویی شدم ولی متاسفانه وقتی غذاهام اماده بود و منتظرشون بودیم که بیان تماس گرفتن و گفتن یه کار فوری پیش اومده و نمیان. و اینطوری شد که دردووونه موند و یه قابلمه سبزی پلو و دوتا ماهی قزل الای شکم پر و ته چین و کوکو سبزی. در یک اقدام یهویی همرو زدیم زیر بغلمون و پیش به سوی باغ دوست همسری. اتفاق خوب قضیه هم این بود که تولد دوست همسری بود و یه تولد کوچولو براش شد که خیلی هم خوش گذشت. مخصوصا باغ و هوای خوبش توی شب بهمون واقعا خوش گذشت.

دیشب هم من تهنای تهنا با دخملی حوصله امون سر رفته بود و تصمیم داشتیم بریم خونه ی مادرشوهری که تماس گرفتن و گفتن شام میان پیشمون و بنده در نقش یه خانوم خونه دار پاشدم زرشک پلو گذاشتم که خوشمزه هم شده بود.

تازشم پنج شنبه ای رولت خامه ای درست کردم و یه بار هم تارت میوه ای. از کیک درست کردن هم چیزی نمیگم که فک کنم یه بیست باری برای همسری کیک پختم. اما رولت واقعا خوشمزه بود. طعم تارت هم جدید بود.

جاری جان رو خیلی وقت بود ندیده بودم و امروز صبح اس ام اس داد که داره میره خونه مادرشوهری ناهار. خلاصه منم حاضر شدم و اونجا دیدمش. مادرشوهری هم ناهار سبزی پلو ماهی گذاشته بود. خیلی خوشمزه بود. کادوی تولد جاری رو هم دادم.

پارسال این موقع ها تازه تاریخ عروسیمون مشخص شده بود. چقد زود گذشت.

راستش رو بخواید دلم میخواد عکس عروسی رو بزارم. ولی نمیدونم مطمئن هست یا نه. به خاطر همین دودلم. انشالله با خودم کنار میام و از خجالتتون در میام. عکسای خونه هم حتما میزارم.

ایشالله فردا داداشیهام میان پیشمون و یکشنبه باهاشون میریم ش.ا.ه.ر.و.د. دلم برای شهرم و بابام تنگ شده یک ماهه که ندیدمش.

ایشالله از مسافرت که بیام عکسای خونرو میزارم. بدون رمز.

293: عروسی نامه قسمت پایانی.

ناهار خوردیم و تصمیم گرفتیم بیایم خونه ی خودمون.

اومدیم اما شب برای خواب برگشتیم خونه ی بابای همسری و  صبح چهارشنبه رفتیم فروشگاه رفاه و میوه فروشی برای خرید مایحتاج زندگی. همه چی خریدیم. از ترشی بگیر تا شوینده و پاک کننده و میوه و برنج و قند وشکر و .... خیلی زیاد بود همسری طفلک یازده بار رفت از توی پارکینگ خریدها رو میاورد بالا.

خریدها رو جابه جا کردیم و اولین شب توی خونه ی خودمون رو صبح کردیم.

برای عروسی اینجا خداروشکر کار خاصی نداشتیم ولی یه سری خورده ریزه داشتیم که رفتیم خریدیم و تموم شد. شب قبل از عروسی کلی توی خیابون با همسری گشتیم و اهنگای عروسی رو میزاشتیم و قر میدادیم. چهازشنبه 12 تیرماه ساعت 12 شب بابا اینام راه افتادن اومدن و ازشون خواستیم مستقیم بیان خونه ی ما. خیلی خوشحال بودیم و استرس داشتیم. ساعت حدودا 10 صبح پنج شنبه بود که رسیدن. وقتی رسیدن کلی کیف کردیم که اومدن خونه ی ما ولی من باید میرفتم ارایشگاه. تا برای شب که عروسیم بود حاضر بشم. توی ارایشگاه خواهرشوهر و مادرشوهری هم بودن خیلی خوش گذشت. بدترین قسمتش هم این بود که چشمام به لنز حساسیت نشون داد وجای چشم توی صورتم دوتا کاسه خون در اومد. نتیجه اینکه لنز رو دراوردم و راحت شدم. ساعت 6 حاضر شدم و همسری اومد دنبالم تا بریم باغ برای عکس. توی باغ کلی خوش گذشت و گفتیم و خندیدم و نهایتا ساعت 8 شب رسیدیم سالن. وای که چقد خوش گذشت. از اول زدیمو رقصیدیمو و خوش گذروندیم. ولی بدیه قضیه این بود که من فامیلای همسری رو نمیشناختم و وقتی بهم معرفی میشدن یادم میرفت و اصلا یادم نیست اون شب چه کسایی رو دیدم. در کل مراسم خیلی خوبی بود. بعد از شام و اتمام مراسم سالن مراسم اتیش بازی بود و بعدشم پیش به سوی خونه ی بابای همسری.جلوی پامون گوسفند قربونی شد و بعدشم که دوستای همسری زدن و رقصیدن و نهایتا ساعت 2 صبح راه افتادیم سمت خونه ی من و همسری. عروس کشون هم کلی مزه داد. دوستای همسری سنگ تموم گذاشتن.

فردا صبحش که روز پاتختی بود من رفتم ارایشگاه  و یه ارایش ساده روی مو و صورتم انجام دادن و با یه کت و دامن قهوه ای رفتم خونه ی مادرشوهری برای مراسم پاتختی. خوش گذشت بیشتر مراسم خودمونی بود که کلی خندیدیم.

روز بعد از پاتختی مادرشوهری بابا اینا رو برای ناهار دعوت کرد و در حقیقت ما پاگشا شدیم. و ساعت 3 بعدازظهر هم بابا اینا برگشتن خونه ی خودشون. من و همسری هم خونه ی خودمون. خیلی صحنه ی بدی بود جدا شدن از بابام و داداشهام. کلی گریه کردم. باورم نمیشد دارن من و میزارن و میرن. ولی اجبار بود و انتخاب خودم. اونا که رفتن همسری واسه اینکه من و خوشحال کنه بردتم خیابون گردی. اما زندگی مشترک شروع شده بود.

بعدشم که تا الان ختم شده به خونه داری. توی این دوماه یک اتفاق خیلی مهم و خوب هم افتاد که دقیقا روز ماهگرد عروسیمون اتفاق افتاد. من زیادی احساس دلتنگی میکردم و همسری هم واسه اینکه من و شاد کنه یه سورپرایز خوشگل برام داشت.

2 مرداد ماه 5 روز قبل از تولدم همسری تماس گرفت که با خواهرشوهری دارم میام خونه. منم تند تند غذارو اماده کردم و وقتی در خونرو همسری زد در و باز کردم و یه گوله موی سیاه خوشگل قدم زنان اومد توی خونه. یه پرسین کت سیاه و بامزه که با فضولی تمام با چشمای گرد و قلنبه اش زل زده بود به من. اینگونه بود که ما توی اولین ماهگرد عروسیمون صاحب یه دخمل شدیم. عصر بردمش دامپزشکی و از سلامتش خیالمون راحت شد واین شد که ما شدیم 3تا.

اسمش رو ترنج انتخاب کردیم. به هر حال یه گربه ی اصیل ایرانی باید یه  اسم ایرانی هم داشته باشه که دامپزشک خیلی از این اسم استقبال کرد. قبل از اومدن ترنج یه مسافرت اجباری کاری برای همسری به جنوب پیش اومد که 3 روز طول کشید و و ما یک ماه بعد دوباره رفتیم قشم و بندرعباس برای کار همسری( هفته قبل که تازه از صفر برگشته بودم.)

تولد امسالم مصادف شده بود با شب شهادت حضرت علی. اصلا توقع تولد نداشتم. عصر حوصله ام سر رفته بود که با ترنج رفتیم خونه ی مادرشوهری اخر شب همسری با یه کیک خوشگل اومد و یه تولد کوچولو برگزار شد و من شمعهای تولد 24 سالگیم رو فوت کردم.

روز 21 ماه رمضون هم خاله ی همسری برای افطار دعوتمون کرد که اخر شب موقعی که داشتیم حاضر میشدیم برگردیم خونه برام کیک اوردن و من دومین کیک تولد 24 سالگیم رو فوت کردم یه سورپرایز خوب و به یادماندنی از خاله ی همسری که واقعا همیشه ازش به خاطر این کار ممنونم. 

شب جمعه اول ماه رمضون هم فک کنم میشد 19 تیر ماه. بابام من و همسری رو پاگشا کرد. صبح ساعت 7 رسیدیم خونه ی بابام و بعد از کشتن گوسفند بابام بهمون دل و جیگر و گوشت داد که ببریم باغ کباب کنیم و بخوریم( همه روزه بودن و نمیشد خونه بوی کباب راه انداخت) بعد از خوردن کبابها تصمیم گرفتیم بریم خونه ی مامانی من بخوابیم که من موقع جمع کردن وسیله ها توسط یک عقرب گزیده شدم.

درد وحشتناکی توی تمام دستم پیچیده بود که نمیتونستم روی پام بند شم و مدام میپریدم. خیلی بد بود خیلی. سریع همسری رسوندم بیمارستان و مگه این درد اروم میشد. 6تا امپول نوش جان کردم تا دردش اروم شد و با یه پاکت قرص و دارو ساعت 2 ظهر برگشتیم خونه ی مامانیم و اینطوری شد که من شب پاگشام در نقش یک دردووونه ی یک دست ظاهر شدم. دستم به شدت ورم کرده بود و قرمز بود و درد وحشتناکش هنوز ادامه داشت اما سرگرم مهمونی بودم . تجربه ی وحشتناکی بود. روز بعد وقتی داشتیم برمیگشتیم یکم از ورم دستم کم شده بود ولی دردش ادامه داشت. همش میگفتم اگه دستم همینطوری بمونه چی میشه؟ دستم از ورم و تورمی که داشت شده بود شبیه دستکش که باد میکنی. انگشتام خم نمیشد. بعد از یک هفته که انتی بیوتیک و مسکن میخوردم بلاخره درد و ورم رفت و دستم به حالت سابق برگشت.