تا چشم بهم زدم یه سال گذشت با همه ی خوبی ها وبدیاش، البته من ازین سالی که گذشت اصلاً راضی نبودم و به اون چیزایی که میخواستم نرسیدم، ناشکری نمیکنم اما خب نشد دیگه، چقدر پارسال قبل از خواستگاری سیب عزیزم خوشحال بودم که تولد امسالم رو باهم در حضور همه جشن میگیریم اما زهی خیال باطل ..... چی بگم دیگه خدایا بازم شکرت راضیم به رضای تو.....
امشب ، شب تولدمه و من باز هم یکسال بزرگتر شدم به همین سادگی ....
تولدم مبارک
خدانوشت: خدا جونم خودت میدونی آرزوی امسالم موقع فوت کردن شمعها چیه، ازت خواهش میکنم که امسال منو به آرزوم برسونی
بالاخره تنبلی رو کنار گذاشتم و دوباره ورزشو شروع کردم. من بدمینتون بازی میکنم و عضو تیم محل کارم هستم. راستش باشگاهی که میرم مال جاییه که کار میکنم، اما چون به خونمون دور بود زورم میومد که برم. ولی بالاخره عزممو جزم کردم و دیروز با نینا و هانا رفتیم. اینجا خوبیش اینه که امکاناتش خیلی زیاده و تر و تمیزه و از همه بهتر کاملاً رایگانه
دلم استخر میخواد شدیییییییید، اونم استخر روباز که برم حسابی آفتاب بگیرم و برنزه شم، با اینکه سیب برنزه دوست نداره اما خب شیکار کنم ؟ خب من دلم میخواد دیگه .حالا از طرف کارم چند تا بلیط استخر گرفتم اما کی اراده کنم برم خدا دادند
**********
نمیدونم این استادا چیکار میکنن که انقدر دیر نمره ها رو اعلام میکنن؟ بابا مردیم از استرس، یا رومی روم یا زنگی زنگ
**********
دوباره خاله پری خانوم میخوان تشریف فرما شن و اعصاب بنده به شدت قاطی پاتی زورمم که به بقیه نمیرسه همش به سیب بیچاره گیر میدم ، خداییش صبرش خیلی زیاده اما یه وقتایی که از کوره در میره تا بهش یادآوری میکنم دوباره هوامو داره، مرسی عقشم که این روزا تحملم میکنی.
***********
سیب بر عکس من از محل کار جدیدش حسابی راضیه و روحیش 180 درجه بهتر شده، خدایا شکرت.
***********
دیگه دیگه اینکه من در عرض 7 ماه با عرض شرمندگی 7 کیلو اضافه وزن پیدا کردم و خیلی خیلی ناراحتم، واسه همینه که دوباره ورزشو دوباره شروع کردم، به خاطر مشکلات معدم رژیم نمیتونم بگیرم اما دیگه هله و هوله نمیخورم، ای خدااااااااا کی میشه دوباره باربی شم؟
خدا نوشت: خدا جونم اگه این روزا دیگه چیزی بهت نمیگم فکر نکنی یه وقت یادم رفته ها!!!!!! من هنوزم ازت میخوام که کمکمون کنی
۴شنبه یکی از بدترین روزهای عمرم بود. البته خیلی عالی شروع شد، اما یه اتفاقی افتاد که گند زد به کل روزم.
اون روز آخرین امتحان این ترمم بود، واسه همین مرخصی گرفته بودم، امتحانم ساعت 11 بود، صبح زود پا شدم و دوش گرفتم و داشتم آماده میشدم برم دانشگاه با نینا درس بخونیم که یهو گفتم بذار یه سر به سایت دانشگاه بزنم ببینم نمره ها اومده یا نه؟ راستش امتحان محاسبات عددیمو افتضاح داده بودم و مطمئن بودم که میفتم، با ترس و لرز رفتم قسمت مشاهده ی نمره ها، وااااااای خدایا باورم نمیشد پاس کرده بودم،یه خورده جیغ و ویغ کردم و با انرژی زیاد رفتم دانشگاه. تو دانشگاه هم یه خورده امتحان اونروزو با نینا مرور کردیم و رفتیم سر جلسه ی امتحان. امتحانمون معماری کامپیوتر بود و خیلی سخت. راستش برگه هارو که دادن کپ کردم. حسابی حالم گرفته شد، اصلاً چیزی نبود که انتظارشو داشتم.خلاصه هرچی بلد بودم و نوشتم و وقت امتحان تموم شد و برگه هارو تحویل دادیم. خدار رو شکر امتحان فقط از نظر من سخت نبود و همه میگفتن که بد دادن، حالا خدا کنه استاد خوب نمره بده.
با اینکه امتحانمو خوب نداده بودم ولی یه جور احساس سبکی میکردم، دیگه دلم میخواست با خیال راحت و بدون عذاب وجدان برم بیرون و بگردم و هزار تا کار دیگه.
نینا پیشنهاد داد که با حامد(دوست پسرش که پسر عمه ی سیب میشه) و سیب ناهار بریم بیرون. زنگ زد به حامد و اونم پایه ، فوری قبول کرد و فقط گفت اول باید بریم سفارت سوئد تا کارت اقامتشو بگیره ، منم گفتم اشکالی نداره ، چون سیبم سرکاره اینجوری اونم میتونه باهامون بیاد.
قرار شد من و نینا از دانشگاه بیایم میدون رسالت و حامدم ازونطرف بیاد و سیبو هم از خونشون با خودش بیاره. اما من و نینا و حامد زودتر رسیدیم و سیب هنوز نرسیده بود خونه، خلاصه حامد به سیب گفت که یه جا وایسه و نینا ماشینشو تو همون میدون پارک کرد و با ماشین حامد رفتیم دنبال سیب.
و اما اون اتفاق بد که باعث شد حسابی روزم خراب شه این بود که هانا(همکارم) بهم اس ام اس زد که حکمتو زدن و از فردا باید بری یه جای دیگه کار کنی، اول زیاد عمق فاجعه رو نفهمیدم اما وقتی به هانا زنگ زدم و فهمیدم که باید کجا برم انقدر ناراحت شدم و اعصابم خورد شد که حد نداشت. حالا هی نینا و سیب و حامد دارن منو دلداری میدن و منم به شدت بغض کردم. بدیه کار من اینه که هر چند سال محل کارت عوض میشه و تا میای عادت کنی باید از اونجا بری.
از شانس بد من ، هر وقت مرخصی بودم این اتفاق واسم افتاده.
اون روز که دیگه کاری از دستم برنمیومد جز اینکه به چند نفر زنگ بزنم و خواهش کنم که لااقل یه جای بهتر بفرستنم. واسه اینکه اعصاب بقیه رو خورد نکنم خودمو جمع و جور کردم و گفتم که بریم ناهار. اول رفتیم سفارت و دیدیم که یه صف طولانیه، حامد رفت و زود برگشت و گفت که بهش گفتن ساعت 4 بیاد. دیگه گفتیم پس بریم ناهار بخوریم تا ساعت 4 شه و برگردیم. به پیشنهاد حامد رفتیم رستوران نخل تو نیاوران که تقریباً نزدیک سفارتم بود و جاتون خالی پیتزا و لازانیا سفارش دادیم که خیلی خوشمزه بود.
نزدیکای ساعت 4 بود که حامد تنهایی رفت سفارت و کارتشو گرفت و برگشت پیشمون. بعدشم چون عروسی دختر عمش بود و باید زود میرفت مارو رسوند میدون رسالت و ازمون خداحافظی کرد و رفت.
اما مگه نینا با یه ناهار خشک و خالی راضی میشد ، از یه طرف منم حسابی داغون بودم و دوست نداشتم زود برم خونه. قرار شد بریم دم خونه ی سیبینا و اون بره لباسشو عوض کنه و ماشینشو ورداره و بریم سفره خونه کندو(تهرانپارس). قربونش برم که با لباسای کارش راحت نبود و وقتی تیپ اسپرت زد کلی خوشگل و خوش تیپ تر شد.
رفتیم کندو و یه چای و قلیون سفارش دادیم و منم انقدر ناراحت بودم که هیچ حرفی نمیزدم و همش نینا و سیب حرف میزدن که منو از ناراحتی دربیارن و سیب جونم همش قربون صدقم میرفت و دلداریم میداد.
موقع برگشتنم نینا با ماشین خودش برگشت و سیبم منو تا خونمون رسوند. تو ماشین آهنگ منو حالا نوازش کن ابی رو گذاشتم و رومو کردم سمت پنجره ی ماشین و بی صدا گریه میکردم. راستش اصلاً دوست ندارم جلوی کسی گریه کنم و هیچوقتم گریه نمیکنم و سیبم این موضوع رو میدونه. اما انقدر بهم فشار اومده بود و دلم گرفته بود که دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم. همینجوری که داشتم اشک میریختم یهو سیب صدام کرد و وقتی اشکامو دید خیلی ناراحت شد. همش اشکامو پاک میکرد و قربون صدقم میرفت. دستمو تو دستش گرفته بود و هی بوسش میکردو ازم میخواست که دیگه گریه نکنم.
منم یه خورده که گریه کردم ،سبکتر شدم . خلاصه رسیدیم سر کوچمونو با ناراحتی از هم جدا شدیم.
حالا بماند که تا شب و موقع خواب همش گریه کردم و چقدر همه رو ناراحت کردم و بابام به چند نفر که میشناخت زنگ زد و سفارش منو کرد.
دیروزم اولین روز کاریم تو محل جدید بود و انقدر که من فکر میکردم بد نبود،تا ببینیم در آینده چی پیش میاد.
سیب نوشت: عزیزم ازت ممنونم که همیشه در کنارمی، اگه تو نبودی و اونجوری آرومم نمیکردی حتماً از غصه دق میکردم.
خدا نوشت: خدایا خیلی خیلی ازت ممنونم که سیبو بهم دادی، قول میدم که قدرشو بدونم.
این روزا حسابی سرم شلوغه، از یه طرف امتحانای پایان ترم و از یه طرف کارم حسابی مشغولم کردن. درس خوندن و کار کردن واقعاً باهم جور نمیان و خیلی سخته، اما خب چاره ای ندارم، تازه بعضی از همکارام هستن که متاهلم هستن و با این وجود درسم میخونن، پس دیگه جای غر زدن واسه من نمیمونه
هفته ی پیش عروسی صمیمی ترین دوست دوران مدرسم بود . با وجود اینکه 6،7 سال از اون دوران میگذره ما کم و بیش باهم در ارتباط بودیم. بهم قول داده بود که واسه عروسیش دعوتم میکنه و وقتی بهم زنگ زد تا این خبرو بهم بده واقعاً خوشحال شدم. نانی عزیزم برات از صمیم قلب آرزوی خوشبختی میکنم، تو قشنگترین عروسی شده بودی که تا حالا دیدمممنونم ازت که تو اون شلوغی حواست به من بود و بهم گفتی که واسه من وسیبم دعا کردی. خیلی دوستت دارم مهربونم.
***********
خدا رو شکر کار سیب همونجوری که خودش دوست داشت درست شده و داره به یه اداره به عنوان کارشناس منتقل میشه. اینجا هم کارش و هم رتبه ی شغلیش خیلی بهتره. خدایا ازت ممنونم که به دعاهامون گوش دادی. سیب این روزا انقدر خوشحاله که حد نداره و خیلی خیلی روحیش عوض شده.
***********
بالاخره طلسم شکسته شد و ما یه مرکز مشاوره خوب پیدا کردیم . تا حالا 2 جلسه هم رفتیم و به نظرمون خیلی خوب بود. خیلی از مسائلی که خودمون هم ازش بی خبر بودیم بازگو شد و راجع به خیلی چیزا صحبت کردیم و واقعاً مفید بود. کلاً امیدوار شدیم دیگه
***********
الانم قراره برم خونه ی دوستم نینا تا باهم واسه امتحان بعدی درس بخونیم. به احتمال زیاد پیش سیبم میرم.
***********
خدا نوشت:خدایا همه بهم میگن تو انتظار معجزه داری، راستش آره من منتظرم تا تو واسمون کاری کنی، آخه این چیزا واسه تو کاری نداره اگه بخوای. من دلم روشنه ، دیشب خواب دیدم که با مامانمینا صحبت کردم و اونا هم قانع شدند، خدایا ازت خواهش میکنم که یه جوری از یه راهی که واسه هیشکس ناراحتی پیش نیاد مشکل من و سیب رو حل کنی.