چند وقتیه یه فکر مثل خوره افتاده به جونم، اونم اینه که تصمیم گرفتم بینیمو عمل کنم، با اینکه خیلییییییییی میترسم از عمل اما از بعد از عمل بیشتر میترسم اینکه نکنه بینیم از اینی که هست بدتر شه یا حتی اینکه نکنه بعد از عمل بهوش نیام!!! حالا دوست جونیا از شماها کسی عمل کرده؟ آیا راضی هستین؟ بعدش شماهایی که عکسامو دیدین به نظرتون خیلی بهتر نمیشم اگه عمل کنم؟
به جرات میتونم بگم که 13 بدر امسال شیرین ترین 13 بدری بود که تو این بیست و چند سال تجربه کردم. سیب 11 ام از مسافرت برگشت. اما 12 ام نشد که همدیگه رو ببینیم و قرار رو گذاشتیم واسه 13 بدر. آلارم موبایلمو گذاشتم رو ساعت 9 که خواب نمونم، صبح که پاشدم بعد از یه صبحونه ی الکی رفتم که آماده شم. میخواستم با یه مدل جدید اینبار برم پیش عشقم. موهامو فرق باز کردمو مثل مدل موهای سمر و نهال(عشق ممنوعه) فرِ درشت، کردم.پشت سرمم با کلیپس جمع کردم بالای بالا، بامزه شدم. خواهرم که تا منو دید گفت مثل سمر شدی یه آرایش خوشجلم کردمو به عشقم زنگ زدم. اونم بیدار بود و داشت حاضر میشد. بهش گفتم نزدیک خونه که رسیدی زنگ بزن تا مانتومو بپوشم. ساعت 12 بود که رسید و من تند تند مانتومو پوشیدم و یه دوش اساسی هم با عطر محبوبم گرفتم و زودی رفتم پیش عشقم تصور کنید منو با کفش پاشنه بلند که به زور دارم تلو تلو میخورم و راه میرم و سعی میکنم زمین نخورم در همون حال سیب سر کوچه زل زده به من با یه لبخند گنده رو لباش تو دلم گفتم خدا رو شکر مثل اینکه ازین مدل خوشش اومد. سوار ماشین که شدم اولین چیزی که گفت این بود: سلام خوشگلم!!(دیگه مطمئن شدم که این مدل رو دوست داره) بعد گفت کجا بریم؟ گفتم اول بریم یه جا ناهار بخوریم. سیب:بعدش کجا بریم؟ من: نیدونم سیب: پس میریم خونه ی ما!!! یه خورده الکی مقاومت کردم که نه اما خداییش خودمم واسه بغل کردنش دلم یه کوشولو شده بود.
رفتیم سمت یوسف آباد که بریم پیتزا 21 گرمی. اما شهر مثل شهر مرده ها شده بود. هیچ مغازه ای باز نبود و دیگه ساعت داشت 1 میشد که بعد از گشتن الکی تو خیابونا سیب پیشنهاد داد که بریم خونشون و از همونجا زنگ میزنیم پدر خوب واسمون غذا میارن. منم که دیدم چاره ای نداریم قبول کردم.خلاصه اینجوری بود که گاز ماشینو گرفتیمو پیش به سوی خونه
آسانسور خونه ی سیبینا کلی واسمون خاطره داره. تا در آسانسور بسته شد من بودم و سیب و یه بغل محکمو کلی بوسه
دیگه تو خونه هم فیلم دیدیمو یه خورده شیطنت و بعدشم که دیگه داشتیم از گشنگی میمردیم زنگ زدیم واسمون یه پیتزا و یه ساندویچ بوقلمون آوردن جاتون خالی خیلی بهمون چسبید(غذا رو میگما!)
ساعت 3:30 ، 4 بود که عشقم گفت اگه یه خورده دیگه دیرتر بریم میخوریم به ترافیک و واسه همین زودتر زدیم بیرون و 5 نشده بود که من دیگه خونه بودم.
خدا نوشت:خدا جونم مرسیییییییییییییی، از تهِ تهِ قلبم ازت ممنونم ، ممنونم که تو سال جدید منو داری به آرزوهام میرسونی. خدا جونم ازت خواهش میکنم که قلبای عاشقی رو که از هم دورن و یا مثل ما مشکل دارن زودی بهم برسونی. دوستت دارم مهربونترینِ مهربونا