با چند روز تاخیر عیدتون مبارک باشه و نماز و روزه هاتونم قبول.
راستش مجبورم پست این دفعمو رمزدار بنویسم، رمزشم هرکس که آشنا نباشه بهش میدم چیز خاصی نیست فقط به خاطر همون آدمای فضول مجبورم رمزی بنویسم
امروز میخوام بازی رو که بهاره جونم از وبلاگ به قصد ازدواج منو بهش دعوت کرده بود انجام بدم:
دلیل اینکه این عنوان رو برای وبلاگت انتخاب کردی چی بوده؟
راستش خیلی واسه انتخاب اسم وبلاگم فکر کردم البته به کمک آقای سیب، میخواستم یه اسمی باشه که محتوا و موضوع وبلاگ نویسیمو مشخص کنه و در عین حال قشنگ هم باشه، تا اینکه یه روز آهنگ زنده باد عشق رضا صادقی رو که گوش میدادم یهو تصمیم گرفتم که همین اسمو انتخاب کنم
نام مستعاری که برای خودت انتخاب کردی بر چه اساس و دلیلیه ؟
خیلی دوست داشتم که میتونستم از اسم واقعی خودم و آقای سیب استفاده میکردم اما چون نمیخواستم که شناخته بشم و مطمئن بودم که ممکنه اینجارو کسایی بخونن که منو میشناسن واسه همین از اسم مستعار استفاده کردم. حالا چرا آناناس و سیب؟ راستش همینجوری، من عاشق این دو تا میوه ام و به نظرم به عنوان اسم مستعار با مزه میومدن
پنج وبلاگی که میخونی و دوست داری و دنبال میکنی ؟
من همه ی وبلاگایی که لینک کردم و به اضافه ی چند وبلاگ دیگه رو هر روز بهشون سر میزنم
یکی از بهترین پست هایی که نوشتی و همه ی فکر عقیده با احساساتت رو توش بیان کردی ؟
خب من تازه این وبلاگو درست کردم و چیزایی که تا حالا نوشتم خاطره هام و اتفاقایی بود که واسم افتاده بود البته پانوشتام همگی احساس و عقیدم هستم
تاحالا با نظر و همفکری بچه های وبلاگستان تونستی مشکلت رو حل کنی ؟ مشکل و نتیجه رو اعلام کن .
از بهاره جونم به خاطر کمکی که بهم کرد (اسم آدرس مشاور) ممنونم ، راستش هنوز منو سیب اقدام نکردیم اما هر وقت رفتیم مشکل و نتیجشو بهتون میگم
*چند روز پیش مادری(مادر بابام) اومده بود خونمون، تا منو دیده میگه وای آنی چقدر لاغر شدی تو. مامانم میگه آنی مریض شده بود واسه همین لاغر شده
امّا منکه هیچ تفاوتی تو خودم احساس نمیکنم.خلاصه انقدر مادری چپ رفت،راست اومد بهم گفت خیلی لاغر شدی منم رفتم ترازو رو آوردم ببینم اصلاً وزن کم کردم یا نه. هورااااااااااااا شدم 52 کیلو، یعنی 3 کیلو کم کردم. از خوشحالی هی بالا پایین میپریدم و مادری رو بوس میکردمبیچاره مادری کلی تعجب کرده بود ، آخه اون ناراحت بود که من لاغر شدم خلاصه این یعنی اینکه بدون زحمت و رژیم لاغر شدم، 2 کیلو دیگه کم کنم دیگه عالی میشم. اما وقتی با کلی ذوق و شوق به سیب جونم گفتمبهم میگه لاغر نشو همینجوری خیلی خوبی اما من گفتم نخیرم تازشم خودت باید لاغرتر شی،آخه سیب جونم یه کوشولو کپله
*تمام روزهام شدن مثل هم! صبح بیدار میشم میرم سرکار تا بعد از ظهر که برمیگردم خونه. سرکار که هیچ خبری نیستو همش کارای تکراری انجام میدیم، خونه هم که میام یه چیزی میخورم و میشینم پای نت و شروع میکنم وبلاگ گردی
بعدشم که دیگه از خستگی همونجا غش میکنم و تا افطار میخوابم
نه که خیلی میتونم روزه بگیرم پررو پررو پا میشم و همراه مامانینا افطار میکنم
از سریالای ماه رمضونم فقط جراحتو میبینم، بقیش به لعنت خدا هم نمی ارزه. خلاصه از اول ماه رمضون برنامه ی هر روز من اینه، تازشم تو این مدت اصلاً نتونستم سیب جونمو ببینم، آخه اون روزه میگیره و از طرفی هم هوا خیلی گرمه منم دلم نمیاد دهن روزه تو این گرما بکشونمش بیرون، بعد افطارم که خب خیلی دیر میشه و اصلاً نمیشه بریم، ههههههههی چی کار میشه کرد؟ مجبوریم تحمّل کنیم دیگه
*بعد از ظهری که داشتم برمیگشتم خونه نینا بهم زنگ زده میگه آنی من و فافا با تور میخوایم بریم دبی، کاراتو جور کن که بریم! بعد من در حالی که این شکلی شدم بهش میگم آخه نینا مگه دبی همین بغله که میگی کاراتو جور کن بریم؟ بر فرض مثال مامان و بابام راضی شدن که من بیام اما سیب جونم صد سال نمیذاره که من بیام، تازشم آخه من بدون سیب جونم چه جوری بیام ؟ میدونم که بهم خوش نمیگذره، خلاصه نینا کلی بهم بد وبیراه گفت و قطع کرد
سیب نوشت:آهای آقای سیب دلم خیلی خیلی واست تنگ شده، یادت باشه قول دادی جبران کنیا!