زنده باد عشق

خداوند بینهایت است اما به قدر نیاز تو فرود می آید،به قدر آرزوهای تو گسترده میشودو به قدر ایمان تو کارگشاست...

زنده باد عشق

خداوند بینهایت است اما به قدر نیاز تو فرود می آید،به قدر آرزوهای تو گسترده میشودو به قدر ایمان تو کارگشاست...

یه ماهِ باقیمونده انقدر با سرعت داره میگذره که خودمم باورم نمیشه. فقط 4 روز مونده به عروسی! راستش به تعداد روزای مونده که فکر میکنم استرس میگیرم ولی همینجوری هیچ حسی ندارم خدارو شکر تمام کارامون تموم شد. لباس عروسمم تحویل گرفتم. همون شد که همیشه میخواستم. فقط مونده تور سرم و کتم که اونم 4شنبه میگیرم.

جمعه مثل خلا نینارو برداشتم و رفتم آرایشگاه دوباره عروساشو دیدم. خیلی خیلی شلوغ بود بیشتر از 10 تا عروس بودن که بعضیاشون خیلی خوشگل شده بودن. یه خرده خیالم از بابت انتخاب آرایشگاه راحت شد. کلیپ اسپرتمونم به اصرار من رفتیم گرفتیم که اگه صحنه ایشو دوست نداشتیم بگیم حذف کنن. با اینکه فیلمبردار میگفت میخوایم شب عروسی سورپرایزتون کنیم قبول نکردم. با کلی ذوق و کمی استرس بابت اینکه فیلم خوب نشده باشه اومدیم خونه و با سیب و داداشش که خونه بود نشستیم فیلمو دیدیم. خیلی خیلی خوب شده بود. فیلم با آهنگ تا وقتی که دستای ما تو دستای همدیگست... شروع میشه و کلی شاد و هیجان انگیزه. خدارو شکر ازین یکی هم خیالمون راحت شد


 

دلم خیلی گرفته دارم از خونه ای میرم که بیست و هفت،هشت سال از عمرمو با آدمای اون خونه گذروندم. آدمایی که جونم به جونشون بستست. اونشب با سیب تو ماشین نشسته بودیم یهو یاد مامان و بابام میفتم و میزنم زیر گریه. میگم تو خیلی بدجنسی داری منو از خانوادم دور میکنی. من دلم تنگ میشه واسشون. اشکامو پاک میکنه و بعد از کلی قربون صدقه رفتن بهم قول میده که هروقت دوست داشتم ببرتم خونه ی بابام. (حالا فکر نکنید که تو دوتا شهر متفاوتیما،نه! فقط ما این سر تهرانیم اونا اون سر )


به احتمال 99% این آخرین پستیه که قبل از عروسی دارم میذارم و تو خونه جدید فعلاً از اینترنت خبری نیست.

دوستای مهربونم از اینکه تو این مدت همیشه باهام بودین و تنهام نذاشتین خیلی خیلی ازتون ممنونم و دوستتون دارم. 

میام . خیلی زود میام و از لحظه به لحظه ی عروسیم واستون تعریف میکنم و البته بدون عکس که نمیشه. تا پست بعدی همتونو به خدای مهربون میسپرم