هفته ای که گذشت ،یکشنبه، بعد از کلاس بدمینتون سیب اومد دنبالم و با نینا رفتیم سفره خونه ی هتل فردوسی(چون نزدیک باشگاهمونه رفتیم اونجا) ، اون روز با اینکه هوا خیلی گرم بود و میدونستم موقع ورزش حتماً از گرما هلاک میشم اما به خاطر اینکه سیب خوشش بیاد موهامو که یه وجب پایین شونه هامه صاف کردم ونبستم و جلوی سرم رو هم فرق کج باز کردم و یه آرایش خیلی ملایم برنز کردم. تو باشگاه همه بهم میگفتن که چی شده که انقدر خوشگل کردم ؟ تازشم ناخن مصنوعیم گذاشتمو فکر کنیین من چه جوری با اون ناخنا بازی میکردم، البته من به ناخن بلند عادت دارمو همیشه ناخنام بلنده اما چند وقته نمیدونم چرا هی الکی میشکنن و منم همشونو از ته کوتاه کردمو ناخن مصنوعی گذاشتم، به نظر خودم که خیلی خوب شده بود.
خلاصه سیب وقتی منو دید چشاش یه برقی زد و یه جور خاصی نگام میکرد. تو سفره خونه هم همش دستمو میگرفت تو دستشو آروم تو گوشم میگفت که خیلی خوشگل شدم واگه میتونست همونجا قورتم میدادمنم که غرق در لذت بودم و حسابی ازین تعریفا کیف میکردم.
بعد ازینکه برگشتیم خونه شب سیب بهم اس ام اس زد و گفت که خیلی دلش واسه بوسیدن و بغل کردنم تنگ شده راستش خودم هم دلم لک زده بود واسه اینکه مثل یه کوالا سفت بهش بچسبمو با آرامش کامل ببوسمش. آخرین باری که رفته بودم خونشون حدود یک ماه پیش بود. در هر صورت قرار شد به یه بهونه ای جمعه برم خونشون.
امروز صبح ساعت 8:30 بیدار شدم و یه لیوان شیر و کیک خوردمو رفتم یه دوش گرفتمو بعدش کل بدنمو یه لوسیون خیلی خوشبو زدم و حسابی ترگل و ورگل شدم. موهامو همونجوری درست کردم که سیب دوست داره با یک آرایش بژ و برنز. مانتوی قهوه ایمو که تازه خریدمش با شال آجری رنگم که ازین مدل چروکاست پوشیدمو کلی هم عطر و اسپری زدمو ساعت 11 از خونه زدم بیرون. سیب ماشین نداشت امروز و قرار شد من با مترو تا نزدیکیای خونشون برمو اول بریم کندو(تهرانپارس) ناهار بخوریمو بعد بریم خونه. اما به اصرار سیب اول رفتیم خونه. راستی سیب عزیزم هم حسابی خوش تیپ کرده بودو من دوست داشتم همونجا جلوی مترو بغلش کنم. وقتی رسیدیم خونه تا سوار آسانسور شدیم سیب محکم بغلم کردو منو بوسید. واقعاً هیچ کاری تو دنیا لذت بخش تر از هم آغوشی با عشقت نیست. من آرامشی رو که در آغوش سیب و بوسیدنش پیدا میکنم هیچوقتِ هیجوقت تا قبل از آشنایی با سیب نداشتم.
خلاصه یک ساعتی خونه بودیمو حسابی از وجود هم لذت بردیم . بعد آماده شدیمو رفتیم رستوران کندو و دو تا پیتزای خوشمزه نوش جان فرمودیم
ساعت 3 شده بود و دیگه باید برمیگشتم خونه. سیب مهربونم منو تا مترو همراهی کردو تا از هم جدا شدیمو قطار حرکت کرد بهم زنگ زد و گفت که یهو خیلی دلش واسم تنگ شد و اگه الان زن و شوهر بودیم تازه باهم میرفتیم فشم یا لواسون و حسابی میگشتیم. قربون اون دل مهربونت بشم که انقدر ماهی. منم دلم واست تنگ میشه عشقم.
الانم که رسیدم خونه اول از همه گفتم بیام اینارو بنویسم تا همیشه یادم بمونه که ما چقدر خوشبختیم در کنار هم
خدا نوشت: خدا جونی ، خداییش این بی انصافی نیست که من و سیب با وجود این همه عشق با هم نباشیم؟
این روزا که دیگه وقت آزاد بیشتری دارم _البته هنور صبح تا بعد از ظهر سرکارما فقط دانشگاه نمیرم_ کارم شده اینکه هی بشینم یه گوشه ی خونه و واسه جشن نامزدی و عروسیم با سیب نقشه بکشم!!!! بله بنده تا این حد آدم خوش بینی هستم باورتون میشه من حتی آرایشگام و مدل مویی که میخوام و حتی مزونی که قراره لباس عروسیمو واسم بدوزه انتخاب کردم!!!! کلیم تو این سایتا گشتم و مدل لباس عروس پیدا کردم . دوست دارم اینجا واستون بذازم تا ببینید سلیقم خوبه یا نه
من عاشق دامن این لباس عروسه شدم رنگشم خوشگله
اینا هم چند تا مدل دیگه که خیلی ساده ان اما من دوسشون دارم:
از مدل ماهی که مده اصلاً خوشم نمیاد دوست دارم لباس عروسیم در عین سادگی خیلی با شکوه باشه مثل لباس پرنسسای تو کارتون یه دامن گنده با یه عالمه پف مثل این
واسه مدل مومم دوست دارم مدل باز باشه از شینیون کاملاً جمع خوشم نمیاد به نظرم سنو میبره بالا
این چند تا مدل مو بد نیستن، البته هنوز تو اینکه موهامو مش یا هایلایت کنم یا اینکه تیره باشه شک دارم
تو رو خدا میبینید چقدر سرخوشم من؟ در هر صورت ترجیح میدم به جای اینکه زانوی غم به بغل بگیرم و همش فکرای منفی کنم به این چیزا فکر کنم بالاخره تا حدی هم به قانون جذب معتقدم دیگه
ماه من!
بالاخره ترم تابستونیم تموم شدو دیروز امتحانمو دادم، خداییش این درسو خیلی خیلی خوب یاد گرفتم و سر کلاس تنها کسی بودم که همیشه میرفتم پا تخته و تمرینارو حل میکردم، حتی جلسه ی آخر استاد اسممو پرسید(هیچوقت حضور و غیاب نمیکرد)و گفت باید 20 شی. اما امتحان دیروز به قدری سخت بود که هم وقت کم آوردم و نرسیدم همشو حل کنم هم بعضیاش اصلاً به جواب درست نمیرسید. فکر کنم 13،14 شم حالا خدا کنه استاد منو یادش باشه و لااقل به خاطر تمرینایی که سرکلاس حل کردم برگمو خوب صحیح کنه.
دیروز بعد از امتحان چون به رئیسمون قول داده بودم که برمیگردم با اینکه 1 ساعت و نیم طول کشید تا برسم ولی رفتم تا دفعه ی بعدم اگه باز مرخصی خواستم بهم بده. 3 روزی که سرکار نرفتم واقعاً خوب بود. میدونید چیه ؟ اینکه مرخصی بگیری حتی اگه تو خونه باشی و امتحان داشته باشی خیلی بهم مزه میده، وقتی به این فکر میکنم که الان همه سرکارن و من تو خونه ام و وقتم واسه خودمه خیلی لذت میبرم. برعکس تعطیلات رسمی اصلاً بهم خوش نمیگذره که بخوام تو خونه بمونم؛ حتماً باید بریم جایی.
داشتم چی میگفتم؟ آهان رفتم سرکار و 2 ساعت بعدم تعطیل شدیم و زودی اومدم خونه و یه ناهار هول هولکی خوردم و سریع حاضر شدم رفتم باشگاه. 3 جلسه واسه امتحانام نرفته بودم و خیلی دلم واسه بدمینتون بازی کردن تنگ شده بود. تو باشگاه هم منو نینا خودمون خفه کردیمو با اینکه همه رفتن ما 1 ساعت بیشتر موندیمو حسابی تمرین کردیم، الانم دست راستم درد میکنه
خب از سیب جونم چه خبر؟ هیچی الان دقیقاً 2 هفتس که همدیگرو ندیدیم یعنی نشد که ببینیم و امروزم با خانوادش رفتن شهرستان عروسی پسر عمش. دلم خیلی خیلی واسش تنگ شده.
راستش خسته شدم ازینکه هرکی منو میبینه میپرسه چه خبر؟ چیکار کردین؟ یا بجنبین دیگه سریع تمومش کنیین. بابا به خدا اگه دست ما بود الان سر خونه زندگیمون بودیم اما اینبار نمیخوایم با عجله اقدام کنیم. یه سری کارا هست که حتماً باید انجامش بدیم. ما که این همه صبر کردیم 3،4 ماهم روش.
خدانوشت: خدا جونم تنها امیدمون تویی. تنهامون نذار......