*یه جمله ای هست که میگه حضور هیچکسی تو زندگی آدم اتفاقی نیست و حتماً حکمتی داشته، به نظر منم واقعاً درسته. مثلاً آشنایی من با افروز، ما خیلی اتفاقی تو دانشگاه باهم آشنا شدیم و بدون اینکه کوچکترین نقطه اشتراکی داشته باشیم باهم دوست شدیم و خیلی خیلی هم باهم خوب بودیم. جالب اینکه هرکی ما دو تارو باهم میدید تعجب میکرد که چه جوری باهم دوست شدیم. نه از نظر ظاهری و سر و وضع و تیپ مثل هم بودیم و نه از نظر عقاید و فرهنگمون. البته همین اختلاف نظرا باعث شد که بعد از 3،4 سال، دوستیمون بهم بخوره.
خودم خیلی وقتا میشینم فکر میکنم من چطور دوستی افروز رو قبول کردم! اما اگه من با افروز دوست نمیشدم هیچ وقت پا نمیشدم برم محل کارش و اگه محل کار افروز نمیرفتم هیچ وقت با همکارای افروز که سیب و امیرخان بودن آشنا نمیشدم و هیچ وقت با اونا بیرون نمیرفتم. اگه هم باهم بیرون نمیرفتیم و از اخلاق و روحیات همدیگه باخبر نمیشدیم نه سیب به من پیشنهاد دوستی و ازدواج میداد و نه من بدون شناخت قبول میکردم.
بله به همین سادگی افروز که هیچ تناسبی با من نداشت باعث شد آینده ی من رقم بخوره. الان من دقیقاً به این مسئله ایمان پیدا کردم که هر کدوم از ماها تو زندگی هر کسی یه نقشی داریم .
*از پریروز تا حالا که دندونمو کشیدم یه سره دارم خون میخورم! الان کاملاً حس و حال خون آشاما و دراکولاها رو درک میکنم! یه مزه ی گرم و بدیه!
*تقریباً 2 هفته دیگه سیب با برادرش و دوستشون میخوان برن مسافرت، اونم کجا؟ تایلند. اولش اومدم کولی بازی در بیارمو نذارم بره ولی بعدش دلم سوخت، طفلی گناه داره همش کار و درس. بد نیست بره یه حال و هوایی عوض کنه.سیب جونم بهت خوش بگذره عزیزم،راستی سوغاتی من یادت نره ها!
*2 هفته از باز شدن دانشگاها گذشت و من هنوز درس خوندنو شروع نکردم، خدایا منو به راه راست هدایت کن
*جاتون خالی،5شنبه با سیب جونم رفتیم فشم ناهار خوردیم،هوا خیلی خیلی خوب بود. ناهارم شیشلیک خوردیم و جوجه حلزونی،خیلی خوشمزه بود و حسابی چسبید
بعد از ناهارم که میدونید چی میچسبه؟
قلیونمونم کشیدیمو دیگه کم کم داشت خوابمون میبرد که گفتم بریم با ماشین یه دور بزنیم؟ سیب جونمم گفت:بریم لواسون، خلاصه رفتیم لواسونو تا جایی که میشد رفتیم بالا بالاها،هوا عالی بود. یه چند تایی هم عکس انداختیم.
سیب نوشت:سیب جونم خیلی خیلی ازت ممنونم، واقعاً بهم خوش گذشت.
*ازین هفته اگه خدا بخواد میرم دانشگاه، 20 واحد این ترم برداشتم و باید حتماً همه رو پاس کنم. من میتوووووووووووونم،مطمئنم!
*نمیدونم چرا یه مدّته عاشق لوازم خونگی شدم، همش دوست دارم برم لوازم آشپزخونه بخرم! نینا میگه دیگه وقته شوور کردنته! امروزم با هانا(همکارم) رفتیم نمایندگی دسینی، انقده چیزای خوشجل موشجل داشت. نه که ما تا حالا ازین جور چیزا نخریدیم از قیمتا هم بی خبریم دیگه، بعد مثلاً یه سرویس چینی میدیدم 200 تومن کلّی ذوق میکردیم که واااااای چه ارزون، حالا واقعاً مناسبه قیمتش؟
*سیب جونم تصمیم گرفته واسه ادامه تحصیل بره انگلیس، تا حالا 50% کارش جور شده، منتها کار سیب جون طوریه که به راحتی نمیتونه از کشور خارج شه، اگه از طرف کارش بورسیه بشه خیلی خیلی عالی میشه، من که همش واسش دعا میکنم که جور شه،آخه خودشم خیلی دوست داره بره.حالا هر چی خدا بخواد.
*سیب نوشت 2:میدونم این روزا یه خرده غیر قابل تحمّل شدم، بذار به حساب روزای افسردگی دوره ایم! من همیشه دوستت دارم حتّی بیشتر از قبل،با اینکه این روزا کمتر این جمله رو به زبون میارم.
راستش تو این 2 هفته ای که گذشت ، یعنی دقیقاً بعد از ماه رمضون خیلی از اتّفاقا افتاد و کارای زیادی هم کردم ، امّا نمیدونم چرا اصلاً حس و حالش نبود که بیام و بنویسم .
3،4 روز که به شدت مریض شدم و کارم به بیمارستان کشید و اینبار تشخیص دادند که بیماری بنده از اعصابم میباشد و الان خدا رو شکر به کمک داروهای آرامبخش و قرص و شربت بهترم. بعدش با فافا و نینا و سیب به صرف چای و قلیون رفتیم سفره خونه، این هفته هم با نینا و فافا رفتیم فرحزاد که سیب جونم خیلی از دستم شاکی شده بود، ای بابا خب منم دوست دارم بعضی وقتا با دوستام برم بیرون
یه روزم رفتم آرایشگاه وموهامو های لایت کردم، وااااااای که چقدر وحشتناکه! یعنی رسماً به ... خوردن افتاده بودم، آرایشگره بدبخت گفت بیا با فویل واست در بیارما اما منه احمق لجباز گفتم نه با کلاه میخوام، خداییش خیلی خوشگلتر از فویل میشه ولی اصلاً و ابداً نمی ارزه به اون همه درد و عذابی که کشیدم.
وامّا آخر هفته فقط من بودم و سیب جونم، کلی تو سر و کله ی همدیگه زدیم و شیطونی کردیم و صد البته دعوا و قهر و آشتی!!بعدشم سیب جونم کادویی که مامانش به مناسبت تولّدم واسم گرفته بود بهم داد، یه لباس خوگشل گوگولی بود؛ مامان سیب خیلی ماهه، خیلی منو دوست داره، منم خیلی میدوستمش
امروزم با هانا(همکارم) رفتیم کلی لاک خوجکل خریدم تا ناخونامو فرنچ کنم
پاییز نوشت:نمیدونم دوستت دارم یا نه!!!! از طرفی زود شب میشه و مجبورم زودتر برگردم خونه ، اما از طرف دیگه هوا خنک میشه و جون میده واسه پیاده روی های عشقولانه