زنده باد عشق

خداوند بینهایت است اما به قدر نیاز تو فرود می آید،به قدر آرزوهای تو گسترده میشودو به قدر ایمان تو کارگشاست...

زنده باد عشق

خداوند بینهایت است اما به قدر نیاز تو فرود می آید،به قدر آرزوهای تو گسترده میشودو به قدر ایمان تو کارگشاست...

تشکر

من سیب هستم و افتخار میکنم که با یکی از فرشته های خدا آشنا شدم وتا ابد قدرشو میدونم .بچه ها ممنونم ازتون بخاطر تبریک تولدم امیدوارم همتون به آرزوهاتون برسید.



آناناس:عزییییییییییییییزم من از خدا ممنونم که باعث شد طعم یک عشق واقعی رو بچشم. خیلی دوستت دارم سیبم (وقتی از دانشگاه برگشتم خونه دیدم سیب عزیزم اینجا چیزی نوشته خیلی سورپرایز شدم فکرشو نمیکردم که اصلاً دیگه اینجارو بخونه)


از اینور و اونور چه خبر؟

*راستش خبر زیاد دارم واسه گفتن نمیدونم اول از کدوم شروع کنم؟


*ذیروز با یکی از بهترین دوستای وبلاگیم ،میسیز جونم،قرار گذاشتم که همدیگرو ببینیم. ساعت 4:30 بود فکر کنم که رسیدم سر قرار. عزییییییییییییزم خیلی زود شناختمش. با صورت ناز و مهربون و صد البته شیطونش. بمیرم الهی که از ساعت 11 که کلاسش تموم شده بود تا من برسم همینجوری با دوستش تو خیابونا گشته بودن و منتظر من بودن. وقتی بوسیدمشون صورتاشون یخ کرده بود. دوستشم مثل خودش فوق العاده دوست داشتنی و مهربون و شیطون بود. رفتیم کافی شاپی که همون اطراف بود و بچه ها میشناختن. به من که خیلییییییییییی خوش گذشت . امیدوارم به اونا هم خوش گذشته باشه. راستی میسیز عزیزم یه کارت پستال خیلییییییییی خوگشل واسم گرفته بود و با خط نازش یه متن خیلی قشنگ یادگاری نوشته بود. میسیز جونم دستت درد نکنه گلم. راستش منم خیلی دوست داشتم که یه چیزی به عنوان یادگاری براش میگرفتم اما واقعاً فرصت نکردم و ته دلم ناراحت بودم . ولی وقتی که رفتیم پای صندوق چشمم خورد به یه سری آویز که بندشون چرم بود و به نظرم قشنگ اومدن. سریع یه فکری به ذهنم رسید و میسیز و دوست جون رو صدا زدم وازشون خواهش کردم که به سلیقه ی خودشون هرکدوم رو که دوست دارن انتخاب کنن. بماند که این دوست جون چقدر سر این قضیه با من چونه زد ولی خب من از تهِ تهِ قلبم دوست داشتم که برای جفتشون یه چیزی بگیرم.

راستی میسیز جونم به مستر بگو اگه یه بار دیگه باهات بداخلاقی کنه با من طرفه هااااااااااااا من تو رو مثل خواهر کوچیکم دوستت دارم عزیزم


*خبر بعدی اینکه در کمال تاسف و ناباوری و در حالیکه من مثل این انسانهای خجسته از اول ترم به طور کامل و بدون غیبت(که از من واقعاً بعیده) سر کلاسی میرفتم که دیروز به طور ناگهانی متوجه شدم که دانشگاه بی تربیت ما اون درس رو واسه من حذف کرده!!!!!!!!! رفتم دیروز دانشگاه و کلی با مسئول گروهمون صحبت کردم که تو رو خدا منو تو این وضعیت قرار ندید اما بدون توجه به من که اینجوری بودم گفتن نمیشه دو تا درس هم نیازو باهم برداری . حالا تو این دانشگاه بی در و پیکر ما تا ترم پیش همه چی میشدااااااااا به من که رسید آسمون تپید!!! خلاصه من تا دو ترم دیگه همچنان دانشجو میمانم تا ببینم بالاخره این دانشگاه از رو میره و مدرک منو میده یا نه!!


*پیرو خیر قبلی امروز دیگه سر اون کلاس کذایی نرفتم و عوضش شاد و شنگول ساعت 3:30 از دانشگاه دویدمو پیش به سوی ورزش و تندرستی . بهله بهله من کاملاً به فکر سلامتی خودم هستم اما خداییش خیلییییییییی دلم واسه بدمینتون تنگ شده بود. الانم بعد 2 ماه که دوباره بازی کردم دست و پاهام حسابی درد میکنن.


* سیب تا ساعت 5:30 کلاس داشت(محل کارشون واسشون یه سری کلاس گذاشتن که نزدیک باشگاه ماست) دیگه اینکه بالاخره طلسم شکست و بعد از 3 هفته ما تونستیم همدیگرو ببینیم. عزیییییییییییزم دلم خیلی واسش تنگ شده بود. رفتیم هتلی که همون حوالیه و طبق معمول چای و قلیون البته بی تربیتا گفتن که خانوما حق ندارن دیگه قلیون بکشن ولی من یواشکی کلی کشیدم


*جمعه گوش شیطون کر اگه اتفاق خاصی نیفته میرم پیش سیب جونم. قراره باهم بریم کادوی تفلدشم واسش بگیرم. راستش دیگه میترسم بگم باهم قرار گذاشتیم آخه هر وقت گفتم بعدش یه چیزی شده که ما نتونستیم بریم. مثل همون رستورانه


خدانوشت: خدا جونم امروز کلی حرف واست با اس ام اس فرستادم امیدوارم بهت رسیده باشه آخه دلیوریش واسم نیومده هنوز

تولدانه

29 سال پیش درچنین روز زیبایی خداوند یکی از بهترین فرشته هاشو آفرید

اون فرشته الان تمام هستیِ منه


عشقم،امیدم،مرد دوست داشتنی من تولدت مبارک



خدا نوشت: خدا جونم تنها آرزوی من و سیب تو این روز اینه که سال دیگه این موقع تو خونه ی خودمون پیش هم این روز رو جشن بگیریم. خواهش میکنم خدایا....


این روزها دلتنگی هایم بیشتر از همیشه از تو میگویند


نوازش میکنم گونه های خیس آرزوهایم را


که بی تو بغضشان شکسته

اینجا همه چی در همه!:))

*تا حالا با آدمای به شدت برونگرا برخورد کردین؟!! امروز من با همچین موردی همصحبت شدم. قضیه ازین قرار بود که با خواهرم برای کاری رفتیم بیرون و یه مسیریو سوار اتوبوس شدیم. همه ی صندلیا تقریباً پر بودن به جز ردیف آخر که یه خانوم تنها نشسته بود. منو خواهرمم بی خبر از همه جا رفتیم اونجا نشستیم. یه کم که گذشت این خانومه بی مقدمه دستشو گرفت جلوی منو گفت میشه دستبند منو از دستم باز کنی و به اونیکی ببندی!!!!!!! منم با اون ناخنای بلندم به زحمت اینکارو انجام دادم و دیگه اینطوری شد که خانومه شروع کرد به حرف زدن. اینکه وای چه ناخنای قشنگی داری، تو چقدر خوشگلی!!!مجردی؟ شوهر من چاقه و 13 سال ازم بزرگتره با اینکه دست به زن داره من عاشقشم و عکس خودشو شوهرشو از کیفش در آورد و نشونم داد.حالا وسط هر دو جمله ای هم که میگفت یه ضربالمثل و یه شعر از خودش در وکرد! خلاصه منم که عمراً حال و حوصله ی حرف زدن با غریبه هارو داشته باشم فقط یا سرمو تکون میدادم یا یه لبخند ژکوند تحویلش میدادم

از شانس بدمونم هر دومون تا ایستگاه آخر سوار اتوبوس بودیمو خانومه انقدر احساس دوستی با من کرد که شماره ی موبایلو خونشو هم بهم داد و گفت که هروقت مشکلی برام پیش اومد بهش زنگ بزنم!!!!!! دلم خیلی خیلی واسش سوخت با اینکه خیلی خوب صحبت میکرد ولی قشنگ معلوم بود که مشکل داره


*فکر کنم یه 15،16 روزی میشه که من و سیب همدیگرو ندیدیم و تو این 3 سال و نیم تا حالا نشده بود که هر دو تهران باشیمو انقدر فاصله ی دیدارامون طولانی شه. علتش این بوده که سیب عزیزم 4 آبان یه جراحی کوچیک داشت و بعدش یه هفته خونه بود و سرکار نرفت و تازه از امروز اومد سرکار. اما من چون فردا امتحان داشتم نشد که برم ببینمش


*گفتم امتحان یادم افتاد که هیچی نخوندم اونم چه امتحانی؟ طراحی و پیاده سازی زبانهای برنامه نویسی اونم به زبان اصلی!!! یعنی هیییییییی وااااااااااای من که هیچی بلد نیستم


*امروز رفتم آرایشگاه میگم ابروهامو پهن و بلند بردار و رنگشو روشن کن اونوقت وقتی از در آرایشگاه میام بیرون یک عدد آناناسم با ابروی نازکِ کوتاهِ تیرهخب من دوست ندارم دنباله ی ابرومو مثل این جنگجوهای ژاپنی درست میکنه اما اصلاً انگار حرف من هیچه و هرکاری دوست داره میکنه


*تو این دو،سه روزه حسابی به خودم حال دادمو تا تونستم خرید کردم. 3تا کیف که 2تاش واسه سرکار و دانشگاهه و یکیش هم مال مهمونی و بیرون رفتن. یک عدد پیرهن واسه مهمونی که خیلی شیک و نازه و دوسش دارم. ریمل و کرم پودر و عطر هم گرفتم و کیف پولمو خالیه خالی کردم


*چند روزه بدجور گیر دادم به خودم (به عبارتی خود درگیری پیدا کردم!) به سیب میگم من از خودم بدم میاد آخه این چه هیکلیه واسه خودم درست کردم ؟ چرا باید از 50 کیلو برسم به 60 وحالا خودمو بکشم که بشم 59 کیلو و ذوق کنم اصلاً تو چرا به من چیزی نمیگی؟ حالا که اینجوریه من میرم دماغمو عمل میکنم!!!!!!(پیدا کنید این وسط پرتقال فروشو) اونوقت میدونید به من چی میگه؟ "تو هرجوری که باشی من دوستت دارم و همینطوری هم نه چاقی ونه دماغت احتیاج به عمل داره" اصلاً این مهربون بودنش حرص منو درمیاره بعضی وقتا


*خب دیگه من برم که الان سریال مورد علاقم"عشق ممنوعه" شروع میشه. واااااااای که این سمر چقدر حرص منو درمیاره. اه اه اه


*خدا نوشت: خدا جونم میدونم حواست به ما هست که اگه غیر ازین بود هیچوقت اینجوری کارامون پیش نمیرفت. من و سیب خیلییییییییییی دوستت داریما