این روزا انقدر درگیرم که نه تنها فرصت نوشتن خاطراتم رو ندارم حتی دیگه دست و دلم به نوشتن نمیره گفته بودم قراره برم مسافرت زادگاه سیبینا. خب رفتیم و جای همتونم خالی خیلیییی خوش گذشت. عمه ها و عمو و مادربزرگ و بچه هاشون بینهایت مهربون بودن و کلی عاشقشون شدم. حالا خدا کنه این احساس دو طرفه باشه و اونا هم منو دوست داشته باشن! سیب اگه ببینه باز این حرفو زدم دعوام میکنه . میگه مگه میشه تو رو دوست نداشت؟ اصلاً از رفتاراشون معلوم بود که خیلی دوستت دارن چه میدونم والا ؟ ما خانوما همه همینجوریم فکر کنم
بعد از مسافرتم افتادیم دنبال پیدا کردن خونه، پول کمی نداریم اما قیمتا خیلیییییییییی وحشتناکه. هرجا میریم نا امید و افسرده تر میشیم. خدا جونم تو که همیشه هوامونو داشتی اینبار هم کمکمون کن مگه جز تو کسی میتونه به ما کمک کنه؟ دوست جونیای مهربونم بخدا تک تکتونو دوست دارم و به همتونم سر میزنم . اگه بیصدا میام و میرم ، اگه اینجا چیزی نمینویسم نذارین به حساب بیمعرفت بودنم بخدا فکرم خیلی مشغوله. هرچه زودتر این خونه رو هم بگیریم خیالم راحتتر میشه. واسمون دعا کنین . میدونم که همیشه به من و سیب لطف داشتین . ایشالا که همتون به اونچیزی که خواسته ی دلتونه برسید.
مدارا، عزیزدلم نمیدونی چقدر واست خوشحالم که روزایی رو که همیشه آرزوشو داشتی بالاخره فرارسیده. ازین به بعد تو هستی و لج و یه دنیا خوشبختی که انتظارتونو میکشه. بهترینارو از خدا میخوام واستون.
خرگوشی مهربونم، میدونم که چه روزای وحشتناکی رو داری میگذرونی. فقط یه چیز میخوام ازت . ناامید نشو دختر . تو و خرسی باید هوای همو همه جوره داشته باشید چون بهترین روزا بعد ازینهمه سختی بالاخره شروع میشه. زندگی که همیشه تلخ و سخت نمیشه بمونه. توکل کن به خدا گلم من مطمئنم که تو هم مثل مدارا به چیزی که میخوای میرسی.
سلام سلام صدتا سلام به همه ی دوست جونیای عزیزم
خوبید؟ خوشید؟سلامتید؟ ایشالا که هرجا و مشغول هرکاری که هستید خوب و سلامت باشید. راستی نماز و روزه هاتونم قبول باشه و امیدوارم تو شبای قدر هرچی که از خدا خواستید بهتون بده.
هفته ی پیش 5شنبه سیب جونم رفت عکسامونو از آتلیه گرفت، من که خیلی دوسشون دارم .خوشگل شدن. همونروزم رفتیم دنبال خونه . واااااااااای از قیمتا . دیگه ناامید برگشتیم خونمون و سیب جونم بعد از افطار برگشت خونشون و دوباره جمعه صبح اومد دنبالم و رفتیم خونشون. یه روز عاااااااالی در کنار هم. منکه مثل خرس کوالا 24 ساعته بهش چسبیده بودم و نمیذاشتم از جاش تکون بخوره. اینکه با خیال راحت پیش عشقت باشی بدون اینکه استرس چیزی رو داشته باشی واقعاً یه نعمتیه واسه خودش. تا 8 شب خونشون بودیم و بعدم با دختر عمه ها و پسر عمش رفتیم فشم. جاتون خالی، اونجا هم خیلیییییییییی بهم خوش گذشت. کلی پاسور بازی کردیم و شام خوردیم و قلیون کشیدیم و ساعت 12:30 بود که دیگه راه افتادیم سمت خونه.
یکشنبه هم بعد از یونی قرار بود سیب بیاد دنبالم بریم چندجا دیگه دنبال خونه که چون کلاسم خیلی زودتر تموم شد دیگه تو مترو باهم قرار گذاشتیم و ازونجا رفتیم خونشون. 1،2 ساعت استراحت کردیم و ساعت 6 رفتیم سمت تهرانپارس اینبار. بازم قیمتا خیلییییییییی بالا بود اما خب اگه خدا بخواد و قسمتمون باشه داره یه اتفاقای خوبی میفته. تو رو خدا واسمون دعا کنید اگه به صلاحمونه اینکار بشه.
راستی نگفتم سرویس طلامم گرفتم؟ آره تو این یکی واقعاً شانس آوردیم. چون ما قبل ماه رمضون یه سرویس طلا دیدیم که من خوشم اومد. طلا سفیده و مدلش ظریفه. ازین مدلاکه تراش کار شده روش و مثل نگیندارا برق میزنه. اونموقع گرمی 72 تومن بود . ما چون پول پیشمون نبود 100 تومن بیعانه دادیم تا 2روز بعد بریم بگیریمش. اما یهویی پشیمون شدیم . فکر کردیم نکنه تو ماه رمضون طلا ارزونتر شه؟ اما دیگه فروشندهه بیعانمونو پس نداد و گفت تا 1 ماه طلارو واسمون نگه میداره که بریم بخریمش. خلاصه ماه رمضون شد و نه تنها طلا ارزونتر نشد بلکه کلی هم گرون شد و دیگه ما رفتیم همون سرویس رو با همون قیمت قبلی خریدیم و کلی هم به نفعمون شد خدارو شکر.
دیگه دیگه اینکه قراره عید فطر بریم شهرستان خونه مادربزرگ پدری سیب. از الان استرس دارم. آخه عمه ها و عموهای سیبم اونجا زندگی میکنن و الان همشون منتظرن ببینن که عروس جدید خانواده کیه؟
خب دیگه دوست جونیا ی گلم من برم که 6 واحد تابستونی برداشتمو هنوز هیچی نخوندم. بشینم یه خورده درس بخونم که ثواب داره والا
سلام دوست جونیای گلم. اول از همه مرسیییییییی از همتون که انقدر ماهید و تولدمو چه اینجا چه تو فیس بوک بهم تبریک گفتید. همتونو دوست دارم خیلی خیلیییییییی زیاد عزیزای من بخدا من آدم بیمعرفتی نیستم که دوستای مهربونی مثل شمارو یادم بره . این روزا هم از لحاظ کاری سرم خیلی شلوغتر شده ، از طرفی 6 واحد ترم تابستونی برداشتم تا ترم بعد به امید خدا دیگه این داشگاه لعنتی رو تمومش کنم از طرفیم از لحاظ روحی خیلی درب و داغونم. اونم میدونم به خاطر اینه که دارم پ.ر.یود میشم. اااااااااااه بخدا حالم از خودم بهم میخوره. انقدر تو این دوره اخلاقم عوض میشه که واسه خودمم غیر قابل تحملم چه برسه به به بقیه و مخصوصاً سیب که این وسط بیشتر از همه به اون گیر میدم. چیکار کنم خب؟ حتماً میگین که یادم رفته چقدر شب و روز دعا میکردم که بهم برسیم نه بخدا مگه میشه اون روزای عذاب آور و وحشتناک رو یادم بره؟ اما خب منم آدمم دیگه تا به یه خواسته ای میرسم یکی دیگه جاشو میگیره. الان دلم میخواد که هرچه زودتر عروسی بگیریم و بریم سر خونه زندگی خودمون آخه خیر سرمون ما عقد کرده ایم اونوقت هفته ای یه بار اونم نهایتش یه شام یا ناهار باهمیم میدونم اگه الان سیب پیشم بود محکم بغلم میکرد و انقدر در گوشم قربون صدقم میرفت تا آروم شم. حتی اگه گریه ام میکردم باز تو بغل اون آروم میشدم. خیلی عجیبه منی که تا همین دیروز فقط آغوش مامانم آرومم میکرد الان فقط و فقط سیبه که بهم آرامش میده. اصلاً وقتی پیشمه خیالم از بابت همه چی راحته.
حالا حتماً پیش خودتون میگید اینکه غصه خوردن نداره برید سر خونه زندگیتون اما نمیشه . میدونید چرا؟ مادر بنده شرط گذاشتن که تا مدرک کوفتی لیسانسمو نگیرم حق نداریم عروسی کنیم. میدونم داره به نفع ما حرف میزنه. مطمئناً کار و درس و زندگی رو چرخوندن خیلییییییی سخت تر از فقط کارکردن و درس خوندنه. اما با این سختگیریایی هم که دارن این دوران نامزدی اصلاً بهمون خوش نمیگذره.
ااااااااااااااه این پست پر شد از غرغر و ناله کردن. ببخشید دیگه دوست جونا دلم حسابی گرفته.
حالا بذارین از روز تولدم بگم . سه شنبه که تولدم بود چون سیب هرهفته سه شنبه ها باشگاه میره و فوتسال بازی میکنه قرار شد که چهارشنبه همو ببینیم. منم دو تا از دوستام با شوهراشونو گفتم که اونا هم بیان. قرارمون ساعت 8:30 رستوران کندو تو تهرانپارس بود. سیب ساعت 5 تازه رسید خونشون و بهم زنگ زد که کی بیاد دنبالم. منم نه که خیلی مهربونم دلم واسش سوخت که تو این گرما و اوج ترافیک یک ساعت بکوبه بیاد تا خونمون و دوباره برگردیم تهرانپارس و شبم دوباره منو برگدونه خونه. خلاصه راضیش کردم که با آژانس برم خونشون. ساعت یه ربع به 7 راه افتادمو دقیقاً یک ساعت توراه بودم تا برسم. انقدر تو ترافیک مونده بودم که حالت تهوع گرفتم. به دوستام اس ام اس دادم که یه ربع دیرتر بیان رستوران و خودم تا رسیدم خونه سیبینا رفتم وایسادم جلوی کولر تا خنک شم. مامان سیب با خواهرشینا رفته بودن بیرون و تا دیر وقت نمیومدن . سیبم آماده شده بود که تا من رسیدم برادرش و پسرخالشو باهم برسونیم کلاس زبان و خودمون بریم رستوران. اما من بهش گفتم که خودش اونا رو ببره و بعد بیاد خونه دنبال من. ساعت 8:15 بود که عشقم برگشت خونه. خب دیگه ازاینجا به بعدش رو خودتون حتماً حدس میزنید دیگه . هیشکی خونه نبود و ما هم حسابی بغل و بوس و این حرفا دیگه دیگه داشت دیر میشد که هول هولکی آماده شدیم و ساعت 9 بود که رسیدیم رستوران. یکی از دوستام با شوهرش اومده بود اما اونیکی که عادت داره همیشه همه جا دیر بره ساعت 9:30 اومد. شب خیلییییییی خوبی بود جاتون خالی. شام خوردیم و بعدشم قلیون کشیدیم و تا 11:30 اونجا بودیم. بجز من تولد 3 نفر دیگه هم تو رستوران بود و حسابی دست و جیغ و آهنگای شاد رو به راه بود راستی نگفتم عشقم واسم چی کادو خرید. اگه یادتون باشه یه پلاک فروهر واسه عیدنوروز برام گرفته بود حالا هم زنجیر اونو واسم خرید که از جنس همونه و ازین طلا زیرخاکیاست. هفته ی پیش که رفته بودیم بیرون قیمت کرده بودم 1میلیون پولش بود اما به نظرم گرون اومده بود و از خریدش منصرف شده بودم ولی سیب جونم خودش رفته بود فرداش همونو واسم خریده بود
خب اینم از تولدم. دیشبم با خواهر کوچیکم رفتیم عروسی همکارش. خیلیییییییی خوش گذشت . همش اون وسط بودیم و بیشتر از فامیلای عروس رقصیدیم. منکه به تمام همکاراش گفتم که واسه عروسیم حتماً دعوتشون میکنم. همشون خیلی باحال و مجلس گرم کنن. خداییش اگه اونا نبودن هیشکی نمیرقصید و همه فقط تماشا میکردن.
دیگه دیگه اینکه هیچی دیگه فعلاً خبر جدیدی نیست. بازم از همتون تشکر میکنم بخاطر تبریکاتون. آهاااااااااان یادم رفت تو رو خدا بچه ها از من ناراحت نباشید اگه واستون کامنت نمیذارم. بخدا من به همتون سر میزنم اما نمیدونم چرا تنبلی میکنم و کامنت نمیذارم. اصلاً یه قولی میدم . ازین به بعد تو وبلگ هرکدومتون که اومدم یه نشونه از خودم میذارم تا ببینید که آنی راست میگه و عاشق همتونه.
خب دوست جونیا شب همگیتون بخیر. تو این ماه مبارک براتون بهترینارو از خدا میخوام.بووووووس بوووووووووس
بخدا از روی گل تک تکتون خجالت میکشم. میدونم خیلی وقته اینجا چیزی ننوشتم راستش امتحانا و کار و این حرفا بهانست ،یه وقت فکر نکنید حالا که منو سیب عقد کردیم صبح تا شب پیش همیما ، نه بخدا فقط آخر هفته ها همدیگرو میبینیم اونم فقط 3،4 ساعت!!! خب دیگه خانواده ی من یه خرده سختگیرن دیگه ، منم با اینکه خیلی بهم خوش نمیگذره اما هیچوقت ناشکری نمیکنم، به همینشم راضیم ننوشتن من دقیقاً برمیگرده به تنبلیم، همین!! اما وقتی کامنتای پرمهرتونو دیدم واقعاً از خودم شرمنده شدم. قول میدم بهتون دیگه اینهمه وقت بیخبر نذارمتون دوست جونیای گلم
خب از کجا شروع کنم؟ آهان سفر شمال، راستش دوست جونیا فکر کنم بعضیاتون یه کوچولو دچار سوء تفاهم شده باشین:)) این سفر ماه عسل نبود و فقط یه مسافرت به همراه خاله و دخترخاله های سیب بود. با اینکه تو یه ویلای 4 خوابه بودیم و مسلماً شبا پیش هم میخوابیدیم اما خب بنده هنوز یه عدد آناناس دوشیزه تشریف دارم ( اینو فقط جهت روشن شدن اذهان عمومی گفتماD: )
از بعد عقد قرار بود که بریم آتلیه و عکس بندازیم ، حالا فردا میخوایم بریم. به سیب گفتم بره آرایشگاه و مثل روز عقدمون خودشو خوشگل کنه. اما خودم آرایشگاه نمیرم. ترجیح میدم خودم، خودمو درست کنم تا اینکه آرایشگر منو مثل مترسک درست کنه. حالا خدا کنه عکسا خوب شن. لباسم سه تا میخوام ببرم. تقریباً اسپرتن. ازین لباساییه که سمر تو سریال عشق ممنوعه همش میپوشید. یه پیرهن آبی کاربنی، یه مشکی، یکی هم دورنگه، بالاش 4خونه ی ریز سفید و سیاهه،دامنشم مشکی سادست. گفتم فعلاً یه چند تا عکس همینجوری بندازیم ببینیم چه جوری میشه بعداً عکسای درست حسابیم میندازیم
4روز دیگه تولدمه ، این اولین تولد تو دوران متاهلیمه، دوست دارم سیب سوپرایزم کنه اما فکر نکنم عشقم اهل اینجور کارا باشه، کاش بدونه که کادو و اینچیزا اصلاً واسم مهم نیست . من فقط توجه محبت و عشق اونو میخوام که خدا رو شکر تا حالا واسم کم نذاشته
خب دیگه عزیزای دلم بازم منو ببخشید که اینهمه وقت نیومدم اینجا. روی ماه همتون رو میبوسم و عاشق تک تکتونم. فعلاً شب همگیتون به خیر . قول میدم زودی بیام و واستون بنویسم