*دیروز بلافاصله بعد از کارم اومدم خونه ، وسایلمو جمع کردمو و دوباره حاضرشدم و زنگ زدم به آژانس که برم دانشگاه (نگین چه سوسوله ها اگه همینجوری بخوام برم دانشگاه دقیقاً 1ساعت و نیم طول میکشه مجبورم با آژانس برم) خلاصه رسیدم دانشگاهو با عحله رفتم سرکلاس دیدم هیشکی سر کلاس نیست ، واااااااااای حسابی حالم گرفته شد این همه راه خسته و کوفته اونم با آژانس پا شو بیا دانشگاه اونوقت کلاس تشکیل نشه رفتم دفتر اساتیدو به مسئول اونجا گفتم آخه این چه وضعشه ؟ تو این هفته این بار دومه که پا میشم میام دانشگاه و میبینم که استاد نیومده ، لااقل تو سایت اعلام کنیین که ما این همه راه نیایم یا اگه میشه یه شماره تلفن بهم بدین که من قبل ازینکه راه بیفتم تماس بگیرم اونوقت خیلی خونسرد برگشته بهم میگه: نمیشه تلفنی بهتون بگیم چون استادا کاملاً ناگهانی نمیان!!!!!!!!! منم دقیقاً این شکلی شدمو رفتم سمت نمازخونه ی دانشگاه. چون با سیب جونم قرار گذاشته بودم که بعد از دانشگاه یه جا همدیگرو ببینیم گفتم تا کلاس سیب تموم شه یه ساعتی بخوابم هرکاری کردم خوابم نبرد و با اینکه نمیخواستم به سیب بگم که کلاسم تشکیل نمیشه چون اگه میفهمید کلاسشو میپیچوند اما طاقت نیاوردمو بهش اس ام اس زدم. سیب بهم زنگ زد و گفت که کلاس آخرشو نمیره .هرچیم بهش اصرار کردم که من منتظرش میمونم حرفمو گوش نداد. منم بهش گفتم پس حالا وقت خوبیه که بریم واست کفش بخریم چون دیگه فرصت نمیشه. قرارمون شد میدون فردوسی. سیب خیلی زودتر از من رسید و منم 20 دقیقه بعدش رسیدم پیش عشقم.
ذستش یه پلاستیک بود میگم این چیه ؟ دستمو میگیره و میره سمت داروخونه. میگم سیییییییییب کجا میبری منو؟ _هیچ جا عزیزم،واسه خودم جوراب گرفتم میخوام برای تو هم بخرم!
بهش میگم گلم من جوراب نمیخوام دارم به خدا. _نه عزیزم اینا جورابای نانواِ فرق میکنه.
به زور راضیش میکنم که من جوراب نمیخوامو از داروخونه میایم بیرون. تو دلم ذوق میکنم ازینکه دلش نمیاد چیزی واسه خودش بخره و برای من نگیره.
میریم سمت کفش فروشیا. چند مدل بهم نشون میده اما من خوشم نمیاد و اونم هیچ اصراری نمیکنه به مدلی که خودش پسندیده. تمام مغازه هارو تند تند نگاه میکنم و رد میشم تا بالاخره کفش مورد نظرمو پیدا میکنم. یه نیم بوت چرم مشکی که هم میشه با تیپ اسپرت پوشید هم میتونه با تیپ کلاسیک و تو اداره بپوشه. بهش نشون میدمو خیلیییی خوشش میاد ازش. میگم: ببین چه خانوم خوش سلیقه ای داری میریم داخلو کفش رو میخریم. داریم برمیگردیم که یهو یه مغازه ی جیگرکی میبینم.
من:سییییییییب من گشنمه دلم جیگر میخواد.
سیب: باشه عزیزم بریم واست بگیرم.
میگه من سیرمو تو هرچی دوست داری بگو تا واست بگیرم. 5 سیخ دل و جیگر سفارش میدیمو وقتی واسمون میارن سیب تند تند شروع میکنه واسم لقمه گرفتن. بهش میگم عزیزم خودتم بخور دیگه . یکی دولقمه خودش میخوره و بقیشو میده من. خیلیییییییی بهم چسبید .
بهش میگم سیب خدا چه زود هوس شکمو براورده میکنه ! من از صبح دلم جیگر میخواستو همش تو فکرش بودم اما اصلاً انتظار نداشتم که اینجا یه مغازه باشه و من بتونم جیگر بخورم. اینا همش قانون جذبه ها. ازین به بعد میخوام فقط به چیزای خوب فکر کنم تا واسم اتفاق بیفته.
میگه عزیزم درستش همینه . تو نباید به این فکر کنی که چطور ممکنه اتفاقی بیفته فقط باید خودتو تو اون شرایط تصور کنی
داشتیم میرفتیم سمت ماشین که بازم هوس یه چیز دیگه میکنم!(دیروز کلاً رو دور ویار کردن بودما!!!!!)
_سیییییب من ذرت مکزیکی میخوام
_باشه عشقم بریم واست بگیرم
یه لیوان بزرگ سفارش میدیمو میریم سوار ماشین میشیم. یه قاشق خودم میخورمو یه قاشقم میذارم دهن عشقم. اینم خیلییییییییی چسبید. ماشینو یه جای خیلی خلوت پارک کرده بود . یه نگاه به دور و برم میکنمو میگم:سیییییییییییب من بوس میخوام. تا اینو میگم خیابون میشه اتوبان !!! هیییییییی ماشین میاد و آدما همش از جلوی ماشین رد میشن! اااااااااااه این چه شانسیه؟ سیب ماشینو روشن میکنه میخواد راه بیفته که میگم: نه نروهاااااااا من همین الان یه بوس میخوام.
سیب بیچاره هم یه نگاه به دور و برش میکنه و در عرض یک ثانیه بوسم میکنه
آخیییییییییییش اینم از سومین ویارم 2،3 ساعت بیشتر باهم نبودیم اما خیلیییییییییی بهم خوش گذشت. سیب میخواست تا خونه برسونتم اما بهش اجازه ندادمو گفتم تا ایستگاه اتوبوس منو برسونه . خیلی خسته بود و دلم نیومد که این همه راه منو برسونه و تو ترافیک وحشتناک گیر کنه.
خدا نوشت: خدا جونم بازم بهمون ثابت کردی که هوامونو داری ، آخه چه جوری ازت تشکر کنم مهربونترینِ مهربونا؟
بعداًنوشت: دوست جونیام که تو بلاگفا مینویسید 2،3 روزی میشه که نمیتونم وباتونو باز کنم
صبح ساعت 9 با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و اولین کاری که کردم این بود که رفتم کنار پنجره . وااااااااای خدای من داشت برف میومد. با دیدن این صحنه منی که همیشه از دیدن برف ذوق میکنم انگار یهو غم عالم و آدمو ریختن تو دلم به سیب اس زدم که عزیزم تو این هوا فکر نکنم بهم اجازه بدن که به بهونه ی بیرون رفتن با دوستام بتونم بیام پیشت ، بعدش آخر اس ام اسم نوشتم خدا جون چی میشه فقط واسه 2 ساعت هوا رو آفتابی کنی مطمئنم که خدا پیام منو خوند چون به دقیقه هم نرسید که برف قطع شد و آفتاب دراومد. خیلییییییییییی خوشحال شدم و پا شدم که آماده شم. میخواستم امروز با یه قیافه ی جدید برم پیش سیب. موهامو با اتو(اطو)ی مو فر کردم و همشو جمع کردم بالا و دو دسته ی باریک از موهامو باز گذاشتم و از پشت گوشام ریختم رو شونه هام آرایشم همونجوری که سیب ازم خواسته بود برنزه آرایش کردمو یه پالتوی کوتاه مشکی ویک شال بافت طوسی که از تی تی خریده بودمو سر کردمو از خونه زدم بیرون. قرار بود با مترو برمو سیب دم مترو میاد دنبالم. بماند که چقدر سر راه مورد لطف و عنایت مردای مهربونمون قرار گرفتم. واااااااااای خدایا چرا بعضی از ین مردا انقدر کثیف و عوضین. یارو دست دختر 4،5 سالشو گرفته اونوقت از کنارشون که رد میشم برگشته میگه آیلار چی میشد این دختره جای مامانت بود؟!!!!! به خدا انقدر ناراحت و عصبانی شدم که حد نداشت و به سیب زنگ زدمو عصبانیتمو سر اون بیچاره خالی کردم
خلاصه رسیدم سر قرار و دیدم عزیز دلم تو ماشین منتظرم نشسته . رفتم سوار شدمو سیب جونم یه نگاه تحسین برانگیز بهم انداختو با یه لبخند شیطنت آمیز گفت که خوشگل شدم
امروز بی شک یکی از عالی ترین و بهترین روزایی بود که در کنار هم داشتیم. واسه ناهارم از پدر خوب پیتزا یونانی و ساندویچ رست بیف گرفتیم که خیلی خوشمزه بود و بهمون چسبید.
موقع برگشت هم عشقم تو ماشین یه آهنگ زیبا با صدای فوق العاده ی ابی گذاشت و در حالیکه دستام تو دستای مردونش قفل شده بود روز محشرمون تکمیل شد. وقتی میخواستم ازش جدا شم و خداحافظی کنم انگار که روحمو پیشش جا گذاشتم . خدایا این لحظه ها هربار که تکرار میشه سخت تر و دردناکتر میشه برامون.
خدا نوشت: خدایا، خدای مهربون من امروز با تمام وجودم حس کردم که صدامونو میشنوی . من و سیب عاشقتیم.
سیب نوشت: مرد مهربون من واسه روز قشنگی که برام ساختی ازت بی نهایت ممنونم. تو تموم دنیای منی
*این هفته ای که گذشت ۲ بار سیبمو دیدم واین یعنی خیلییییییییی خوشحالم که تو این بی زمانی که جفتمون دچارش شدیم همیجین فرصتایی گیرمون اومده
*همونطور که گفتم ۱۹ آبان تولد عشقم بود منتها به خاطر عمل کوچیکی که داشت نشد باهم بریم بیرونو منم نتونستم واسش کادو بگیرم(آخه میخواستم واسش پالتو بگیرم و حتماً باید با خودش میرفتم) خلاصه یکشنبه بود که خیلی یهویی تصمیم گرفتیم که بعد از تموم شدن کلاس بدمینوتم با سیب بریمو واسش پالتو بخریم. به سیب گفته بودم که 5 شنبه ای که دانشگاه کلاس داشت یه سر تو میرداماد بره بگرده و پالتوهاشو ببینه . اونم چند جا رفته بود ولی چیزی چشمشو نگرفته بود. واسه همین تصمیم گرفتیم بریم سمت فردوسی که مرکز لباسای مردونه هستش. تو پاساژ فردوسی من از چند تا مدل کوتاه و اسپرت خوشم اومد اما سیب میگفت که دلش پالتوی بلند میخواد (البته نه ازین خیلی بلنداها ) بالاخره بعد از کلی گشتن من از یه مدلی که یه وجب بالای زانوش بود خیلی خوشم اومد. وقتی که پروش کرد خیلییییییییییی بهش میومد و واقعاً تو اون لباس جذاب شده بود. البته سیب میگفت که این گرونه و بهتره یه مدل دیگه بردارم اما من راضیش کردم که همونو برداره. آقای فروشنده هم که ازمون خوشش اومده بود کلی بهمون تخفیف داد.حول و حوش 500 میگفت که ما 400 تومن خریدیمش. آقاهه قسم میخورد که هین پالتو رو تو یه مغازه ی دیگش تو پاسداران 900 تومن داره میفروشه.
*سه شنبه بعد از دانشگاه به سیب گفتم که اونم بعد از کلاسش بیاد تو مترو همدیگرو ببینیم. نینا هم با من کلاس داشت و گفت که دوست نداره که زود بره خونه. واسه همین من به سیب زنگ زدمو گفتم بیاد سفره خونه ای که نزدیک متروست. قربونش بشم من که هیچوقت بهم نه نمیگه و با اینکه سرما خورده بود و اصلاً حالش خوب نبود اومد. وااااااااااااای که چقدر اون شب خوشگل و جذاب شده بود. دوست داشتم همش بشینم روبروشو بهش زل بزنم جاتون خالی من و نینا یه قلیون هلو نعناع سفارش دادیم و حسابی حالشو بردیم. جدیداً هم که به خانوما دوباره قلیون نمیدنو حتماً باید با یه آقا باشیم. من نمیدونم این چه مدلشه دیگه
*خب دیگه دوست جونیا من برم یه دوش بگیرمو زودی بخوابم که فردا گوش شیطون کر قراره برم پیش سیب جونم
سیب نوشت: عشقم میدونم که فردا یکی دیگه از بهترین روزای باهم بودنمون رقم میخوره. ازت خیلی ممنونم برای این روزهای قشنگی که واسم میسازی. دوستت دارم مرد مهربونم
من سیب هستم و افتخار میکنم که با یکی از فرشته های خدا آشنا شدم وتا ابد قدرشو میدونم .بچه ها ممنونم ازتون بخاطر تبریک تولدم امیدوارم همتون به آرزوهاتون برسید.
آناناس:عزییییییییییییییزم من از خدا ممنونم که باعث شد طعم یک عشق واقعی رو بچشم. خیلی دوستت دارم سیبم (وقتی از دانشگاه برگشتم خونه دیدم سیب عزیزم اینجا چیزی نوشته خیلی سورپرایز شدم فکرشو نمیکردم که اصلاً دیگه اینجارو بخونه)
*راستش خبر زیاد دارم واسه گفتن نمیدونم اول از کدوم شروع کنم؟
*ذیروز با یکی از بهترین دوستای وبلاگیم ،میسیز جونم،قرار گذاشتم که همدیگرو ببینیم. ساعت 4:30 بود فکر کنم که رسیدم سر قرار. عزییییییییییییزم خیلی زود شناختمش. با صورت ناز و مهربون و صد البته شیطونش. بمیرم الهی که از ساعت 11 که کلاسش تموم شده بود تا من برسم همینجوری با دوستش تو خیابونا گشته بودن و منتظر من بودن. وقتی بوسیدمشون صورتاشون یخ کرده بود. دوستشم مثل خودش فوق العاده دوست داشتنی و مهربون و شیطون بود. رفتیم کافی شاپی که همون اطراف بود و بچه ها میشناختن. به من که خیلییییییییییی خوش گذشت . امیدوارم به اونا هم خوش گذشته باشه. راستی میسیز عزیزم یه کارت پستال خیلییییییییی خوگشل واسم گرفته بود و با خط نازش یه متن خیلی قشنگ یادگاری نوشته بود. میسیز جونم دستت درد نکنه گلم. راستش منم خیلی دوست داشتم که یه چیزی به عنوان یادگاری براش میگرفتم اما واقعاً فرصت نکردم و ته دلم ناراحت بودم . ولی وقتی که رفتیم پای صندوق چشمم خورد به یه سری آویز که بندشون چرم بود و به نظرم قشنگ اومدن. سریع یه فکری به ذهنم رسید و میسیز و دوست جون رو صدا زدم وازشون خواهش کردم که به سلیقه ی خودشون هرکدوم رو که دوست دارن انتخاب کنن. بماند که این دوست جون چقدر سر این قضیه با من چونه زد ولی خب من از تهِ تهِ قلبم دوست داشتم که برای جفتشون یه چیزی بگیرم.
راستی میسیز جونم به مستر بگو اگه یه بار دیگه باهات بداخلاقی کنه با من طرفه هااااااااااااا من تو رو مثل خواهر کوچیکم دوستت دارم عزیزم
*خبر بعدی اینکه در کمال تاسف و ناباوری و در حالیکه من مثل این انسانهای خجسته از اول ترم به طور کامل و بدون غیبت(که از من واقعاً بعیده) سر کلاسی میرفتم که دیروز به طور ناگهانی متوجه شدم که دانشگاه بی تربیت ما اون درس رو واسه من حذف کرده!!!!!!!!! رفتم دیروز دانشگاه و کلی با مسئول گروهمون صحبت کردم که تو رو خدا منو تو این وضعیت قرار ندید اما بدون توجه به من که اینجوری بودم گفتن نمیشه دو تا درس هم نیازو باهم برداری . حالا تو این دانشگاه بی در و پیکر ما تا ترم پیش همه چی میشدااااااااا به من که رسید آسمون تپید!!! خلاصه من تا دو ترم دیگه همچنان دانشجو میمانم تا ببینم بالاخره این دانشگاه از رو میره و مدرک منو میده یا نه!!
*پیرو خیر قبلی امروز دیگه سر اون کلاس کذایی نرفتم و عوضش شاد و شنگول ساعت 3:30 از دانشگاه دویدمو پیش به سوی ورزش و تندرستی . بهله بهله من کاملاً به فکر سلامتی خودم هستم اما خداییش خیلییییییییی دلم واسه بدمینتون تنگ شده بود. الانم بعد 2 ماه که دوباره بازی کردم دست و پاهام حسابی درد میکنن.
* سیب تا ساعت 5:30 کلاس داشت(محل کارشون واسشون یه سری کلاس گذاشتن که نزدیک باشگاه ماست) دیگه اینکه بالاخره طلسم شکست و بعد از 3 هفته ما تونستیم همدیگرو ببینیم. عزیییییییییییزم دلم خیلی واسش تنگ شده بود. رفتیم هتلی که همون حوالیه و طبق معمول چای و قلیون البته بی تربیتا گفتن که خانوما حق ندارن دیگه قلیون بکشن ولی من یواشکی کلی کشیدم
*جمعه گوش شیطون کر اگه اتفاق خاصی نیفته میرم پیش سیب جونم. قراره باهم بریم کادوی تفلدشم واسش بگیرم. راستش دیگه میترسم بگم باهم قرار گذاشتیم آخه هر وقت گفتم بعدش یه چیزی شده که ما نتونستیم بریم. مثل همون رستورانه
خدانوشت: خدا جونم امروز کلی حرف واست با اس ام اس فرستادم امیدوارم بهت رسیده باشه آخه دلیوریش واسم نیومده هنوز