سلام دوست جونیای گلم، اول از همه ببخشید واسه پست رمزداری که رمزشو نداشتین، اون پست همینه که بدون رمزش کردم منتها دیروز که نوشتمش یهو اشتباهی صفحه رو بستمو همه چی پرید دیگه عکسارو که آپلود کرده بودم گذاشتم اما حوصله ی نوشتن نداشتم و گفتم امروز که اومدم خونه دوباره مینویسم، خلاصه اینم جریان این پست مثلاً رمزدار
*هفته ی پیش که امتحانا تموم شد همونطور که گفتم کلی برنامه ی تشویقی واسه خودم گذاشتمو در راستای همین طرح دیروز من و دختر عمم _نگین_ رفتیم بیرون ، من به قصد دیدن و گشتن و نگین هم برای خرید. چون تو رژیمم و تا عید میخوایم 5،6 کیلو کم کنم واسه همین اصلاً تصمیم خرید نداشتم، اما خب فکرشو کنیین که با یه نفر میرید بیرون اون خرید کنه و من فقط نگاش کنمو نظر بدم!!!! اصلاً امکان نداره، خداییش واسه من یکی که خیلیییی سخته . واسه همین 2،3 تا چیز کوشولو خریدم که دلم نشکنه چند تا لباس زیر و یه دامن جیگولی و یه لاک. اول لاکمو خریدم بعد رفتم یه دامن گرفتم که باهاش ست شه!!!
من اصلاً اهل دامن پوشیدن نیستم اما ازین خوشم اومد و چون قیمتشم خیلی خوب بود گرفتم.
* رنگ موهام یه 3،4 سالی میشه که قهوه ایه، حالا از قهوه ای خیلییییییییی روشن تا خرمایی رنگ. اخیراً هم که دوباره روشن بود و حسابی دلمو زده بود. واسه همین دوباره تیرش کردم، اما ابروهامو روشن کردم، فعلاً که ازین مدل جدید راضیم تا کی دوباره دلمو بزنه
* ادامه ی مطالب چند تا عکسه اگه دوست داشتیین ببینین دوست جونیام
***بعداً نوشت:امروز یعنی 90/11/11 یکروز مهم واسه من و سیب بود، بالاخره یه گام مهم برای رسمی شدن رابطمون برداشتیم. امروز با آنا_دخترخالم_که با مامانم خیلی صمیمین و مامان خیلی قبولش داره و حسابی روش تاثیر میذاره به پیشنهاد خودِ دختر خالم قرار گذاشتیم که آنا سیب رو ببینه و باهاش صحبت کنه . خلاصه ساعت 6 رفتیم سمت خونه ی آنایینا . بعدش سه تایی رفتیم یه کافی شاپ و سیب حسابی با دختر خالم گرم گرفته بود و راجع به همه چی صحبت کردیم. تقریباً 40 دقیقه بعدم رزی خواهر آنا بهمون ملحق شد. من و رزی و سیب خیلی باهم بیرون رفته بودیمو رزی خیلی از سیب خوشش میاد. دیگه ساعت 7 بود که ازشون خداحافظی کردیمو سیب منو تا ایستگاه اتوبوس رسوند(چون از اداره اومده بود نتونسته بود که با ماشین خودش بیاد) همون موقع بلافاصله رزی بهم زنگ زد و گفت: آنا خیلیییییییییی از سیب خوشش اومده، گفته اصلاً انتظار نداشته که سیب به این خوبی باشه با تعریفایی که مامانم ازش کرده. گفت نه تنها سیب اصلاً از لحاظ ظاهری بد نیست بلکه خیلی هم خوبه و ما دوتا واقعاً بهم میایم . از اخلاق و رفتار سیب خیلی تعریف کرده و گفته هیچ ایرادی نداره..... نمیدونین الان چه حالی دارم، خیلییییییی خوشحالم ، خدایا شکرت میدونم که هنوز اول راهیمو خیلی مشکلات سر راهمون هست اما بی نهایت امیدواریم که خدا کمکمون کنه، دوستای گلم واسه انرژیهای مثبت و دعاهاتون ازتون ممنونم
***بعداً نوشت:فردا یعنی 90/11/17 یه روز خیلی خیلی خیلی مهم واسه من و سیبه، خدا جونم بینهایت به لطف و کمکت امیدواریم، به عزیزترین بندت قسمت میدم که اینبار امیدمونو نا امید نکنی
ادامه مطلب ...
*این امتحانای لعنتی بالاخره تموم شد و اصلاً مهم نیست که خوب از پسشون براومدم یا نه مهم اینه که بالاخره تموم شد و الان یه نفس راحت میکشم خیلی مسخرست اما هنوز بعد ازینهمه سال حس و حال من بعد از امتحانا اینجوریه! احساس آزادی میکنمو هزارتا برنامه ی تشویقی واسه خودم میذارم! مثلاً تصمیم گرفتم هفته ی بعد برم استخر و دوباره کلاسای بدمینتونمو ادامه بدم. البته خرید که تو صدر این برنامه ها قرار داره
*صبح ساعت 8 تا 10 امتحان داشتم و امروز رو کلاً مرخصی گرفته بودم. بعد از امتحان دیدم بهترین فرصته که برم پیش دکترم. ماه پیش که خواستم برم ایران نبود . دکتر همیشه سرش شلوغه اما ایندفعه رو من شانس آوردمو از بند پ استفاده کردمو بدون وقت قبلی با دستیارش هماهنگ کردمو رفتم. ساعت 10:30 رسیدم . دکتر 5 تا آندوسکوپی داشت و تازه ساعت 1 وقت شد که من برم داخل.دیگه حسابی سردرد گرفته بودم. نمیدونم کدومتون آندوسکوپی رو تجربه کردین ،خیلی خیلیییییییی وحشتناکه
دکتر معاینم کرد و گفت که مشکل معدم خدا رو شکر دیگه حل شده و اما سر دردم هیچوقت کامل خوب نمیشه و باید باهاش مدارا کنم، فقط نباید عصبی شم و یا تو محیطای پر سر و صدا و شلوغ یا جاهای آلوده و کثیف باشم. نور آفتاب و خستگی و گرسنگی هم برام مضره! بعد بهش میگم آقای دکتر با کاری که من دارم دوری از بیشتر این چیزایی که گفتیین غیر ممکنه. راستی دکتر جونم ازم پرسید ازدواج کدم یا نه؟ منم گفتم: نوچ. دکی هم گفت: اگه ازدواج کنی همه چی درست میشه!
دیگه داروهامو نوشت و منم شاد و شنگول تشکر و خداحافظی کردمو رفتم بانک تا یکسری کار بانکی داشتم که اونا رو انجام دادم و برگشتم خونه. یه کوشولو ناهار خوردمو بهد از خستگی بیهوش شدم تا الان که بیدار شدمو گفتم بیام یه سر به این وبلاگ بینوا و دوست جونیام بزنم
*فردا میشه دقیقاً یک ماه که سیبمو ندیدم. همش تقصیر این امتحاناست، هر دومون امتحان داشتیمو اصلاً فرصت نشد که همدیگرو ببینیم. خیلییییییییی دلم واسش تنگ شده.
*دوست جونیای عزیزم به شدت این روزا به دعاها و انرژی مثبتون نیاز مندم.
خدانوشت: خدا جونم فکر نکن حواسم نیست که تو داری کمکم میکنیا، به خودت قسم قدر تموم این خوبیاتو میدونم و خیلی خیلییییییییی دوستت دارم
ادامه مطلب ...