راستش امروز با سیب سر یه چیز الکی دعوام شد البته الان قهر نیستیما، اصلاً به یاد نمیارم که تو این 3 سال ما باهم قهر کرده باشیم (حالا خودمونو چشم نزنم) دعوا و بحث که دروغه بگم تا حالا نداشتیم اما خب همیشه سعی کردیم یه جوری حلش کنیم.
حالا ازین حرفا که بگذرم علت دعوای امروزمون این بود که من به خاطر اینکه شاغلم و نمیتونم تو کلاسای صبح دانشگام شرکت کنم یا مجبورم معلم خصوصی بگیرم یا خودم یه جوری بخونمش یا اگه شانس بیارم و اون واحد نوبت عصر هم ارائه بشه تو اون ساعت حاضر بشم. این ترم هم یه واحد عملی داشتم که واسه دخترا فقط صبحها کلاس گذاشتن و کلاسای عصر واسه پسراست( دیگه خودتون حدس بزنید که چه دانشگاه اسلامی میرم من!) خلاصه با کلی التماس از استاد اجازه گرفتم که بذاره سر کلاس برم و ایشون هم خداییش لطف کرد و خیلی هم سر کلاس هوامو داره. خلاصه خوش و خرم تو کلاسا حاضر میشدم که یهو و خیلی اتفاقی فهمیدم که یکی از پسرای کلاسمون دقیقاً 2 تا درس مثل من برداشته که تو ساعت صبحه و من نتونستم تا حالا یه جلسه هم سر کلاس برم. این آقا پسر 3،4 سالی از من کوچیکتره و خیلی هم مودبه . من ازش خواهش کردم اگه میتونه روزایی که کلاس نداره تو این 2 تا درس بهم کمک کنه اونهم توی کتابخونه ی دانشگاه. بعد اومدم خیلی راحت واسه سیب تعریف میکنم قضیه رو و خیلی هم خوشحالم که پسره میتونه کمکم کنه. اونوقت شما فکر میکنین سیب چه عکس العملی نشون داد؟ بقدری عصبانی شد و دعوام کرد که اعصابم حسابی خورد شد و سر درد گرفتم. بهش میگم تو به من اطمینان نداری؟ میگه به تو دارم ولی به بقیه نه. باباجون تا من خودم نخوام مگه کسی جرات داره که چپ بهم نگاه کنه؟ اون میگه به این میگن غیرت! اما من بهش میگم به این میگن تعصب بچه گانه! تو رو خدا شما قضاوت کنین، حق با کیه؟ نکنه من دارم اشتباه میکنم؟
این روزا حسابی سرم شلوغه، یعنی تا بوده همین بوده! نزدیک امتحانای ترم که میشه یهویی هرچی استرس و اضطراب عالمه میریزه تو دل من بدتر از همه اینه که به جای اینکه این استرس باعث شه بشینم درسامو بخونم بجاش هرچی افکار منفیه میاد سراغم که نه دیگه تو نمیتونی خودتو واسه امتحان آماده کنی و دیر شده و میفتی و ازین جور حرفا....فعلاً که دارم با این افکار پلید مبارزه میکنم و با دوستم میم شروع کردیم به درس خوندن، تو این 3 روز تعطیلی من میرفتم خونه ی میم، چون میم ازدواج کرده و خونشون خیلی ساکت تر و خلوت تر از خونه ی ماست من میرم اونجا. شوهر میم خیلی آدم خوبیه، خیلی خیلی میم رو درک میکنه و هواش رو داره، البته سیب منم اینجوریه ها. میدونین چه چیزی تو این 3 روز خیلی خوب بود؟ اینکه بعد از درس خوندن سیب میومد دنبالمو منو تا خونه میرسوند ، امروزم که ناهارو باهم رفتیم پدرخوب غذا خوردیم. خلاصه اصلاً نمیذاره به من سخت بگذره.سیب ،عزیزم،خیلی خیلی ازت ممنونم و دوستت دارم
**********
بالاخره روز 3 شنبه بعد از کلی گشتن دنبال یه مشاور خوب از یه جا وقت گرفتیم که با سیب بریم، خدا کنه بتونه کمکمون کنه بدون اینکه لازم باشه مامان و بابام برن پیش مشاور
*خدایا حواست به ما هست؟ همه میگن باید تو دعا کردنم سمج باشم، پس منم خسته نمیشم از دعا کردن، خدا جونم خودت کمکمون کن
خب بعده چند ماه تنبلی بالاخره اومدم تا یه چیزی بنویسم
دیروز یکی از بهترین روزای دوستی من و سیب عزیزم بود. چون از صبح ساعت 8 تا 4 بعد از ظهر باهم بودیم و کلی خوش گذشت بهمون، واسه ناهار رفتیم لواسون و بعدشم رفتیم پارک پردیسان، آخه عشقم عاشق این هواپیماها و هلی کوپترای کنترلیه! منم بهش گفتم اگه قول بده پسر خوبی باشه یدونه واسش بگیرم بعدشم عشقم منو تا خونه رسوند.
عزیز دلم ممنونم به خاطر دیروز