-
یه روز خوب+ چند تا عکس
سهشنبه 28 تیرماه سال 1390 21:44
-
تولدم مبارک!!!!
یکشنبه 26 تیرماه سال 1390 22:01
تا چشم بهم زدم یه سال گذشت با همه ی خوبی ها وبدیاش، البته من ازین سالی که گذشت اصلاً راضی نبودم و به اون چیزایی که میخواستم نرسیدم، ناشکری نمیکنم اما خب نشد دیگه، چقدر پارسال قبل از خواستگاری سیب عزیزم خوشحال بودم که تولد امسالم رو باهم در حضور همه جشن میگیریم اما زهی خیال باطل ..... چی بگم دیگه خدایا بازم شکرت راضیم...
-
آنی ورزشکار میشود!
دوشنبه 20 تیرماه سال 1390 21:06
بالاخره تنبلی رو کنار گذاشتم و دوباره ورزشو شروع کردم. من بدمینتون بازی میکنم و عضو تیم محل کارم هستم. راستش باشگاهی که میرم مال جاییه که کار میکنم، اما چون به خونمون دور بود زورم میومد که برم. ولی بالاخره عزممو جزم کردم و دیروز با نینا و هانا رفتیم. اینجا خوبیش اینه که امکاناتش خیلی زیاده و تر و تمیزه و از همه بهتر...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 تیرماه سال 1390 16:24
۴شنبه یکی از بدترین روزهای عمرم بود. البته خیلی عالی شروع شد، اما یه اتفاقی افتاد که گند زد به کل روزم. اون روز آخرین امتحان این ترمم بود، واسه همین مرخصی گرفته بودم، امتحانم ساعت 11 بود، صبح زود پا شدم و دوش گرفتم و داشتم آماده میشدم برم دانشگاه با نینا درس بخونیم که یهو گفتم بذار یه سر به سایت دانشگاه بزنم ببینم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 تیرماه سال 1390 10:40
این روزا حسابی سرم شلوغه، از یه طرف امتحانای پایان ترم و از یه طرف کارم حسابی مشغولم کردن. درس خوندن و کار کردن واقعاً باهم جور نمیان و خیلی سخته، اما خب چاره ای ندارم، تازه بعضی از همکارام هستن که متاهلم هستن و با این وجود درسم میخونن، پس دیگه جای غر زدن واسه من نمیمونه هفته ی پیش عروسی صمیمی ترین دوست دوران مدرسم...
-
خواهش میکنم شما قضاوت کنین!
دوشنبه 16 خردادماه سال 1390 21:20
راستش امروز با سیب سر یه چیز الکی دعوام شد البته الان قهر نیستیما، اصلاً به یاد نمیارم که تو این 3 سال ما باهم قهر کرده باشیم (حالا خودمونو چشم نزنم ) دعوا و بحث که دروغه بگم تا حالا نداشتیم اما خب همیشه سعی کردیم یه جوری حلش کنیم. حالا ازین حرفا که بگذرم علت دعوای امروزمون این بود که من به خاطر اینکه شاغلم و نمیتونم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 خردادماه سال 1390 19:41
این روزا حسابی سرم شلوغه، یعنی تا بوده همین بوده! نزدیک امتحانای ترم که میشه یهویی هرچی استرس و اضطراب عالمه میریزه تو دل من بدتر از همه اینه که به جای اینکه این استرس باعث شه بشینم درسامو بخونم بجاش هرچی افکار منفیه میاد سراغم که نه دیگه تو نمیتونی خودتو واسه امتحان آماده کنی و دیر شده و میفتی و ازین جور...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 اردیبهشتماه سال 1390 16:34
خب بعده چند ماه تنبلی بالاخره اومدم تا یه چیزی بنویسم دیروز یکی از بهترین روزای دوستی من و سیب عزیزم بود. چون از صبح ساعت 8 تا 4 بعد از ظهر باهم بودیم و کلی خوش گذشت بهمون، واسه ناهار رفتیم لواسون و بعدشم رفتیم پارک پردیسان، آخه عشقم عاشق این هواپیماها و هلی کوپترای کنترلیه! منم بهش گفتم اگه قول بده پسر خوبی باشه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 دیماه سال 1389 17:40
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 21:30
امشب سیب جونم از مسافرت برمیگرده، خیلی خیلی دلم واسش تنگ شده،2 هفته میشه که ندیدمش،بهش گفتم دیگه حق نداره بدون من مسافرت طولانی بره البته کلی واسم سوغاتی گرفته پست بعد ایشالا عکس سوغاتیامو میذارم البته مجبورم رمزدارش کنم
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 آذرماه سال 1389 08:11
اینجا مینویسم برای خودم تا یادم نره،دیشب یعنی شب تاسوعا وقتی صدای عزاداری مردم برای امام حسینو شنیدم یهویی دلم یه جوری شد و هری ریخت پایین، بی اختیار گریم گرفته بود، تو دلم یه نذری کردم، خدایا به حق امام حسین کمکم کن تا حاجتم براورده شه........
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 آذرماه سال 1389 16:48
دیروز یه روز خیلی خیلی خوبی واسه من و سیب بود، چون از ساعت 8:30 صبح تا 3:30 بعد از ظهر باهم بودیم بدون اینکه کسی مزاحممون بشه، کلی عشقولانه شدیم ، باهم فیلم دیدیم و واسه ناهارم رفتیم پیتزا سالسا (زیر پل سیدخندان) ،پیتزاش خیلی خوشمزه بود، خوشمان آمد با اینکه دیروز سیب جونمو دیدم ولی الان بازم کلی دلم واسش تنگیده،...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 آذرماه سال 1389 11:36
من خیلی خیلی خیلی تنبلم، خودم اینو خوب میدونم یعنی راستش یه جورایی بی اراده ام ، میدونید چرا؟ من دوست دارم واسه هرکاری که میکنم یه هدفی داشته باشم و تا مطمئن نباشم که کارم نتیجه ی دلخواهمو میده یا نه به راحتی انجامش نمیدم. مثلاً همینجایی که درست کردم تا خاطراتمو با آقای سیب توش بنویسم اما وقتی میبینم که معلوم نیست ما...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 16:17
*یه جمله ای هست که میگه حضور هیچکسی تو زندگی آدم اتفاقی نیست و حتماً حکمتی داشته، به نظر منم واقعاً درسته. مثلاً آشنایی من با افروز، ما خیلی اتفاقی تو دانشگاه باهم آشنا شدیم و بدون اینکه کوچکترین نقطه اشتراکی داشته باشیم باهم دوست شدیم و خیلی خیلی هم باهم خوب بودیم. جالب اینکه هرکی ما دو تارو باهم میدید تعجب میکرد که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 16:59
*جاتون خالی،5شنبه با سیب جونم رفتیم فشم ناهار خوردیم،هوا خیلی خیلی خوب بود. ناهارم شیشلیک خوردیم و جوجه حلزونی،خیلی خوشمزه بود و حسابی چسبید بعد از ناهارم که میدونید چی میچسبه؟ قلیونمونم کشیدیمو دیگه کم کم داشت خوابمون میبرد که گفتم بریم با ماشین یه دور بزنیم؟ سیب جونمم گفت:بریم لواسون، خلاصه رفتیم لواسونو تا جایی که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 16:53
راستش تو این 2 هفته ای که گذشت ، یعنی دقیقاً بعد از ماه رمضون خیلی از اتّفاقا افتاد و کارای زیادی هم کردم ، امّا نمیدونم چرا اصلاً حس و حالش نبود که بیام و بنویسم . 3،4 روز که به شدت مریض شدم و کارم به بیمارستان کشید و اینبار تشخیص دادند که بیماری بنده از اعصابم میباشد و الان خدا رو شکر به کمک داروهای آرامبخش و قرص و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1389 21:14
سلام دوست جونیا با چند روز تاخیر عیدتون مبارک باشه و نماز و روزه هاتونم قبول. راستش مجبورم پست این دفعمو رمزدار بنویسم، رمزشم هرکس که آشنا نباشه بهش میدم چیز خاصی نیست فقط به خاطر همون آدمای فضول مجبورم رمزی بنویسم
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1389 20:37
-
بازی وبلاگی
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 08:16
سلام دوست جونیا امروز میخوام بازی رو که بهاره جونم از وبلاگ به قصد ازدواج منو بهش دعوت کرده بود انجام بدم : دلیل اینکه این عنوان رو برای وبلاگت انتخاب کردی چی بوده؟ راستش خیلی واسه انتخاب اسم وبلاگم فکر کردم البته به کمک آقای سیب، میخواستم یه اسمی باشه که محتوا و موضوع وبلاگ نویسیمو مشخص کنه و در عین حال قشنگ هم باشه،...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1389 10:29
*چند روز پیش مادری(مادر بابام) اومده بود خونمون، تا منو دیده میگه وای آنی چقدر لاغر شدی تو. مامانم میگه آنی مریض شده بود واسه همین لاغر شده امّا منکه هیچ تفاوتی تو خودم احساس نمیکنم. خلاصه انقدر مادری چپ رفت،راست اومد بهم گفت خیلی لاغر شدی منم رفتم ترازو رو آوردم ببینم اصلاً وزن کم کردم یا نه. هورااااااااااااا شدم 52...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 شهریورماه سال 1389 15:54
*تمام روزهام شدن مثل هم! صبح بیدار میشم میرم سرکار تا بعد از ظهر که برمیگردم خونه. سرکار که هیچ خبری نیستو همش کارای تکراری انجام میدیم، خونه هم که میام یه چیزی میخورم و میشینم پای نت و شروع میکنم وبلاگ گردی بعدشم که دیگه از خستگی همونجا غش میکنم و تا افطار میخوابم نه که خیلی میتونم روزه بگیرم پررو پررو پا میشم و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 شهریورماه سال 1389 15:43
*این روزها احساساتم انگار سوار چرخ و فلک شده، یک آن خوب خوبمو میگم ومیخندم، خلاصه شادم و سرحال.امّا لحظه ی بعدبی حوصله و عصبانیم، واقعاً نمیدونم چم شده بنده خدا سیب عزیزم که دیواری ازون کوتاهتر نمیبینم و هر وقت این جور وقتا زنگ و یا اس ام اس میزنه بهم گیر میده که چی شده و آخرشم دعوامون میشه سیب نوشت: آخه سیب جونم،عزیز...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 مردادماه سال 1389 10:20
سلام دوست جونیای مهربون،خوبین؟ نماز و روزه هاتون قبول باشه دوستای گلم. خب بذارین از 2شنبه شروع کنم که ... با آجی کوچیکم رفتیم واسه خرید، البته قرار بود با نینا بریم اما اون مجبور شد واسه کاری بره دانشگاه و نشد که با ما بیاد. به آجی کوچیکه گفتم ساعت 2 بیاد دنبالم تا از سرکارم باهمدیگه بریم، آخه من وقتی میرم خونه دیگه...
-
زلزله!!!!
جمعه 15 مردادماه سال 1389 10:57
سلام به همه دوست جونیای مهربون از دیدن عنوان این پستم تعجب نکنین! بله قراره تا یکی دو ساعت دیگه یه زلزله 10 ریشتری بیاد! البته فقط تو خونه ی ما! این زلزله کسی نیست جز آنا کوچولوی 6 ساله واااااای خدا یاد شیطنتاش که میفتم تمام موهای تنم سیخ میشه! از صبح تا حالا هم هرچی که دم دستش باشه رو جمع کردم ، یه 4،5 تایی هم سی دی...
-
یه هفته ی شلوغ پلوغ!
یکشنبه 10 مردادماه سال 1389 18:42
سلام به همه ی دوست جونیایی که اینجارو میخونن اول از همه امیدوارم که خوب و خوش و سلامت باشین و در کنار اونی که دوستش دارین در آرامش کامل به سر ببرین. خب این چند وقته که ننوشتم انقده خاطره واسم جمع شده که نگو! نمیدونم از کجا شروع کنم 2 هفته پیش تولدم بود و چون میفتاد وسط هفته روز جمعه یه جشن کوچولو گرفتیم و چند تا از...
-
خدایا منو از تنبلی نجات بده!! آمیییییییین
جمعه 8 مردادماه سال 1389 11:14
اینجارو درست کردم مثلاً واسه اینکه خاطراتمو توش بنویسم اما از بس تنبلم حوصله ی اینکارم ندارم ، اتفاقاً هفته ی پیش کلی اتفاقای خوب وبد واسم افتاد . الان که اصلاً حوصله ندارم چیزی بنویسم ،بدجوری دلم گرفته،آخه عشقم رفته مسافرت، خب منم دلم واسش بدجوری تنگیده اما قول میدم زودی بیام و همه چیو بنویسم پ.ن: سیب عزیزم مواظب...
-
واااااای خدا هوا بس ناجوانمردانه گرم است!
یکشنبه 20 تیرماه سال 1389 19:21
میگن دمای هوا ۳۶ درجه ست ولی باور کنین بالای ۵۰ درجه ست. منکه تا از سرکار برگردم خونه دیگه آناناس نبودم شده بودم کم پوت آناناس ! ای بابا چه میشه کرد از دیروز که اعلام کردن یکشنبه و دوشنبه تمام ادارات دولتی تعطیل هستن به غیر از بانکها و بیمارستانها همینجوری دارم حرص میخورم آخه یکی نیست به اینا بگه مدارس که خیلی وقته...
-
عاششششقمتم آقای سیب!
شنبه 12 تیرماه سال 1389 08:42
ا مروز ساعت ۲ امتحان دارم و درست حسابی درس نخوندم وبه شدت استرس گرفتم ساعت ۷:۳۰ از خواب بیدار شدم مثلاْ درس بخونم اما اصلا حسش نیست یهو یادم میفته که وای به آقای سیب نگفتم که امروز مرخصی گرفتم و سرکار نمیرم. زودی گوشیمو نیگا میکنم و میبینم بــــــــــــله ۴ تا میس کال داشتم واااای خدایا حتماْ آقای سیب از دستم عصبانیه...
-
یادت باشه...
جمعه 11 تیرماه سال 1389 16:48
امروز خانوم مجری تو یکی از برنامه ها یه جمله ی قشنگی گفت که جدید نبود امٌا بد نیست اینجا بگم: هر وقت دل کسی رو شکوندی یه میخ به دیوار بزن و هر وقت تونستی دوباره دلشو به دست بیاری میخو از دیوار در بیار. درسته میخو دراوردی اما چه فایده جاش تا ابد رو دیوار میمونه آهای آقای سیب عزیزم حواسمون باشه یه وقت دل همدیگرو نشکونیم!
-
برای تو....
چهارشنبه 9 تیرماه سال 1389 22:38
هرگز نمی توان از تو نگفت هرگز نمی توان از تو گذشت ای ادامه ی لحظه های زندگی ام بدون تو لحظه ها و ثانیه ها می میرند بدون تو من زندگی نمی کنم لحظه ها را می کشم ... ---