*تمام روزهام شدن مثل هم! صبح بیدار میشم میرم سرکار تا بعد از ظهر که برمیگردم خونه. سرکار که هیچ خبری نیستو همش کارای تکراری انجام میدیم، خونه هم که میام یه چیزی میخورم و میشینم پای نت و شروع میکنم وبلاگ گردی
بعدشم که دیگه از خستگی همونجا غش میکنم و تا افطار میخوابم
نه که خیلی میتونم روزه بگیرم پررو پررو پا میشم و همراه مامانینا افطار میکنم
از سریالای ماه رمضونم فقط جراحتو میبینم، بقیش به لعنت خدا هم نمی ارزه. خلاصه از اول ماه رمضون برنامه ی هر روز من اینه، تازشم تو این مدت اصلاً نتونستم سیب جونمو ببینم، آخه اون روزه میگیره و از طرفی هم هوا خیلی گرمه منم دلم نمیاد دهن روزه تو این گرما بکشونمش بیرون، بعد افطارم که خب خیلی دیر میشه و اصلاً نمیشه بریم، ههههههههی چی کار میشه کرد؟ مجبوریم تحمّل کنیم دیگه
*بعد از ظهری که داشتم برمیگشتم خونه نینا بهم زنگ زده میگه آنی من و فافا با تور میخوایم بریم دبی، کاراتو جور کن که بریم! بعد من در حالی که این شکلی شدم بهش میگم آخه نینا مگه دبی همین بغله که میگی کاراتو جور کن بریم؟ بر فرض مثال مامان و بابام راضی شدن که من بیام اما سیب جونم صد سال نمیذاره که من بیام، تازشم آخه من بدون سیب جونم چه جوری بیام ؟ میدونم که بهم خوش نمیگذره، خلاصه نینا کلی بهم بد وبیراه گفت و قطع کرد
سیب نوشت:آهای آقای سیب دلم خیلی خیلی واست تنگ شده، یادت باشه قول دادی جبران کنیا!
*این روزها احساساتم انگار سوار چرخ و فلک شده، یک آن خوب خوبمو میگم ومیخندم، خلاصه شادم و سرحال.امّا لحظه ی بعدبی حوصله و عصبانیم، واقعاً نمیدونم چم شده
بنده خدا سیب عزیزم که دیواری ازون کوتاهتر نمیبینم و هر وقت این جور وقتا زنگ و یا اس ام اس میزنه بهم گیر میده که چی شده و آخرشم دعوامون میشه
سیب نوشت:آخه سیب جونم،عزیز دلم، همه که مثل هم نمیشن. من وقتی بی حوصله و ناراحتم دوست ندارم حرف بزنم. پس تو رو خدا اصرار نکن که این جور موقع ها باهم حرف بزنیم، آخه دوست ندارم الکی دعوا کنیم.
سلام دوست جونیای مهربون،خوبین؟
نماز و روزه هاتون قبول باشه دوستای گلم.
خب بذارین از 2شنبه شروع کنم که ...
سلام به همه دوست جونیای مهربون
از دیدن عنوان این پستم تعجب نکنین! بله قراره تا یکی دو ساعت دیگه یه زلزله 10 ریشتری بیاد! البته فقط تو خونه ی ما!
این زلزله کسی نیست جز آنا کوچولوی 6 ساله
واااااای خدا یاد شیطنتاش که میفتم تمام موهای تنم سیخ میشه!از صبح تا حالا هم هرچی که دم دستش باشه رو جمع کردم ، یه 4،5 تایی هم سی دی کارتون آماده کردم که اومد واسش بذارم تا از جاش تکون نخوره! آخه خدارو شکر کارتون خیلی دوست داره و چند ساعت پشت سر هم میشینه نگاه میکنه
تا نیومده بذارین واستون بگم این چند روز چه اتفاقایی افتاد.
سلام به همه ی دوست جونیایی که اینجارو میخونن
اول از همه امیدوارم که خوب و خوش و سلامت باشین و در کنار اونی که دوستش دارین در آرامش کامل به سر ببرین.
خب این چند وقته که ننوشتم انقده خاطره واسم جمع شده که نگو! نمیدونم از کجا شروع کنم
2 هفته پیش تولدم بود و چون میفتاد وسط هفته روز جمعه یه جشن کوچولو گرفتیم و چند تا از دوستام و دخملای فامیلمونو دعوت کردم و کلی بزن و برقص کردیم و شام خوردیم.
البته همون روز اصلی تفلدم که سه شنبه بود میخواستم از سرکار برگردم خونه که یهو موبایلم زنگ خورد،دیدم نینا دوستمه که میگه زودی بیا بیرون دم در منتظرتیم، منم سریع کارامو جمع و جور کردم و رفتم بیرون دیدم نینا و فافا تو ماشین نشستن. خلاصه رفتم سوار شدم و یهو شروع کردن دست و سوت و تفلدت مبارک بعدش نینا گفت بریم یه جایی به مناسبت تولد من قل بزنیم! منم که کلی ذوق کرده بودم گفتم باشه پس بریم یه جای سرسبز و خوش آب و هوا، نینا گفت: فشم یا شیان؟ اما من چون باید زود برمیگشتم خونه و محل کارمم مرکز شهره و تا میخواستیم بریم اونجا و برگردم خونه نصف شب میشد قرار شد بریم فرحزاد ،جاتون خالی خیلی خیلی خوش گذشت، البته من قبلش به آقای سیب عزیزم زنگ زدم و بهش گفتم که میخوام با دوستام برم ددر، اونم گفت اکشال نداره برو ولی زودی برگرد خونه، آخه سیب جونم دوست نداره من زیاد و بدون اون برم قلیون بکشم.
یه عالمه لباس و عطر و کیف و مقداری هم وجه نقد، چقدر کیف میده آدم کادو میگیره
اما تو این هفته ای که گذشت چون سیب جونم رفته بود مسافرت نشد که همدیگرو ببینیم و قرار شده که فردا باهم بریم بیرون ومن واسه سومین بار جشن تفلد بگیرم! البته این یکی چون با عشقمه خیلی خیلی خاصهالان تازه از باشگاه برگشتم بعد از مدتها که قرار بود با نینا بریم بدنسازی بالاخره طلسم شکست و امروز رفتیم و کلی ورزش کردیم
از بس فعالیتم کم شده حالا که یه خرده ورزش کردم تمام بدنم درد میکنه
خب تا جایی که یادم میومد همه چیزو هر چند مختصر تعریف کردم، دیگه برم بخوابم که دارم غش میکنم از خستگی