زنده باد عشق

خداوند بینهایت است اما به قدر نیاز تو فرود می آید،به قدر آرزوهای تو گسترده میشودو به قدر ایمان تو کارگشاست...

زنده باد عشق

خداوند بینهایت است اما به قدر نیاز تو فرود می آید،به قدر آرزوهای تو گسترده میشودو به قدر ایمان تو کارگشاست...

اینجا مینویسم برای خودم تا یادم نره،دیشب یعنی شب تاسوعا وقتی صدای عزاداری مردم برای امام حسینو شنیدم یهویی دلم یه جوری شد و هری ریخت پایین، بی  اختیار گریم گرفته بود، تو دلم یه نذری کردم، خدایا به حق امام حسین کمکم کن تا حاجتم براورده شه........

دیروز یه روز خیلی خیلی خوبی واسه من و سیب بود، چون از ساعت 8:30 صبح تا 3:30 بعد از ظهر باهم بودیم بدون اینکه کسی مزاحممون بشه، کلی عشقولانه شدیم ، باهم فیلم دیدیم و واسه ناهارم رفتیم پیتزا سالسا (زیر پل سیدخندان) ،پیتزاش خیلی خوشمزه بود، خوشمان آمد

با اینکه دیروز سیب جونمو دیدم ولی الان بازم کلی دلم واسش تنگیده، مخصوصاً اینکه 28ام میخواد بره مسافرت، اونم 10 روز، بعدشم اینکه فکر نکنم بتونم تا 28 دوباره ببینمش، واسه همین فکرشو که میکنم که تقریباً 20 روز نمیبینمش دلم میگیره

راستی 19 آبان یعنی 1 ماه پیش تولد سیب عزیزم بود و ایشون 28 سالشون تموم شد و قدم در 29 سالگی گذاشتن (ایشالا 120 سال عمر کنی عشقم)امّا کادوهایی که واسش گرفتم اول از همه یه کیف اداری بود که از بس هولم 2 هفته جلوتر کادوشو دادم (البته سیب جونم قرار نبود روز تولدش ایران باشه، اما به خاطر فوت پدر دوستش سفرشون کنسل شد)بعدشم که 19ام شد و من باز دلم طاقت نیاورد و رفتم دوباره واسش کادوی تفلّد گرفتم.یه پولیور خوشگل نوک مدادی، یه شلوار خاکستری و یه پیرهن سفید که از زیر پولیور بپوشه، اولش سیب دعوام کرد که چرا دوباره رفتم و این همه واسش کادو گرفتم اما بعد که دید ناراحت شدم کلی ازم تشکر کرد و خیلی خیلی از لباسا خوشش اومد

خبر دیگه اینکه کار دانشگاه سیب که قرار بود بره انگلیس جور شده اما میگه نمیخواد بره ،چون طاقت دوری از منو نداره، هرچیم بهش میگم سیب جونم برو من دوست ندارم مانع پیشرفتت بشم گوش نمیدهخودمم میدونم اگه بره دیوونه میشم امّا خب واسه آیندش خیلی خوبه ، چه میدونم والّا،حالا هرچی خدا بخواد


سیب نوشت:هر عشقی می میرد،خاموشی میگرد،عشق تو نمیمیرد.....             

من خیلی خیلی خیلی تنبلم، خودم اینو خوب میدونم یعنی راستش یه جورایی بی اراده ام ، میدونید چرا؟ من دوست دارم واسه هرکاری که میکنم یه هدفی داشته باشم و تا مطمئن نباشم که کارم نتیجه ی دلخواهمو میده یا نه به راحتی انجامش نمیدم.

مثلاً همینجایی که درست کردم تا خاطراتمو با آقای سیب توش بنویسم اما وقتی میبینم که معلوم نیست ما بهم برسیم یا نه و اینکه هر وقت اینجارو میخونم بدتر دلم میگیره دیگه راستش دست و دلم به نوشتن نمیره.

امّا خب خیلی با خودم کلنجار رفتم و دیدم بهتره امیدوار باشم و سعی کنم بنویسم چون مطمئناً یه روزی از خوندن اینا لذت میبرمو دوتایی با سیب جونم به کارایی که کردیمو خاطرات مشترکمون میخندیم.

خب تا یادم نرفته اتفاقایی که این چند وقت افتادو خلاصه اینجا مینویسم تا واسه همیشه یادم بمونه.

اول از همه دعوای وحشتناکی که با سیب داشتم و مصرانه ازش میخواستم که همه چیزو تموم کنیم، البته این دعوا کاملاً یه طرفه بود و اونم از طرف من بود، راستش مامانم بعد از اینکه دید با هربار بحث کردن با من راجع به سیب و خانوادش کارم به بیمارستان میکشه دیگه اصلاً راجع به اونا با من بحث نمیکنه و در عوض تا من خونه نیستم خواهرمو تهدید میکنه که اگه چیزی میدونه بگه و عمراً بذاره من و سیب باهم باشیم، خب خواهرمم که طرف منه و چیزی به مامانم نمیگه ولی حرفای اونو به من میرسونه و این بدتر اعصابمو بهم میریزه.

میگم آخرش که چی؟ ما تا کی اینجوری میتونیم مخفیانه با هم باشیم؟ واقعاً ازین وضعیت خسته شدم، به خدا انقدر عصبی شدم که با کوچیکترین بحثی معده درد لعنتیم شروع میشه و دیوونم میکنه.

از طرف دیگه هم اونایی که ماجرای مارو میدونن بعضیاشون بهم میگن بیخیال شم و همه چیو تموم کنم واقعاً حرف زدنش واسشون راحته ولی نیستن ببینن که من این وسط چی میکشم، بابا به خدا سخته بعد از 2 سال ونیم با هم بودن خیلی راحت همه چیو تموم کنم بدون اینکه هیچ مشکلی باهم داشته باشیم.

خلاصه تمام این اتفاقا و حرفا از یه طرف و اعصاب خورد و داغون من به خاطر خاله پری از یه طرف دیگه باعث شد تا انقدر قاطی کنم که بخوام با سیب بهم بزنم، اما سیب عزیزم ، سیب مهربوم هیچوقت هیچوقت اون روز رو تو سفره خونه یادم نمیره که ازم خواستی برای بار آخرم که شده بیام تا منو ببینی.

خیلی ناراحت بودی و به زور جلوی خودتو گرفته بودی که گریه نکنی اما من خیلی راحت وبدون توجه به مردم دور و برم مثل ابر بهار اشک میریختمو میگفتم که دیگه خسته شدم بیا همین الان تمومش کنیم، یادم نمیره اشکامو پاک میکردیو قربون صدقم میرفتی و میگفتی قول میدی همونجوری میشی که خانوادم میخوان، هیچوقت چند قطره اشکیو که دیگه نتونستی نگهشون داریو به خاطر من چشمای خوشگلت خیس شد فراموش نمیکنم.

آره عزیزم تو غرورتو اونروز به خاطر من زیر پات گذاشتی ازم خواستی که باهم بمونیم و من امروز واقعاً ازت ممنونم که حرفمو گوش ندادی و همه چیزو تموم نکردی

 عشقم من خیلی خیلی دوستت دارم و مطمئنم که با تو به همه جا میرسم




*یه جمله ای هست که میگه حضور هیچکسی تو زندگی آدم اتفاقی نیست و حتماً حکمتی داشته، به نظر منم واقعاً درسته. مثلاً آشنایی من با افروز، ما خیلی اتفاقی تو دانشگاه باهم آشنا شدیم و بدون اینکه کوچکترین نقطه اشتراکی داشته باشیم باهم دوست شدیم و خیلی خیلی هم باهم خوب بودیم. جالب اینکه هرکی ما دو تارو باهم میدید تعجب میکرد که چه جوری باهم دوست شدیم. نه از نظر ظاهری و سر و وضع و تیپ مثل هم بودیم و نه از نظر عقاید و فرهنگمون. البته همین اختلاف نظرا باعث شد که بعد از 3،4 سال، دوستیمون بهم بخوره.

خودم خیلی وقتا میشینم فکر میکنم من چطور دوستی افروز رو قبول کردم! اما اگه من با افروز دوست نمیشدم هیچ وقت پا نمیشدم برم محل کارش و اگه محل کار افروز نمیرفتم هیچ وقت با همکارای افروز که سیب و امیرخان بودن آشنا نمیشدم و هیچ وقت با اونا بیرون نمیرفتم. اگه هم باهم بیرون نمیرفتیم و از اخلاق و روحیات همدیگه باخبر نمیشدیم نه سیب به من پیشنهاد دوستی و ازدواج میداد و نه من بدون شناخت قبول میکردم.

بله به همین سادگی افروز که هیچ تناسبی با من نداشت باعث شد آینده ی من رقم بخوره. الان من دقیقاً به این مسئله ایمان پیدا کردم که هر کدوم از ماها تو زندگی هر کسی یه نقشی داریم .


*از پریروز تا حالا که دندونمو کشیدم یه سره دارم خون میخورم! الان کاملاً حس و حال خون آشاما و دراکولاها رو درک میکنم! یه مزه ی گرم و بدیه!


*تقریباً 2 هفته دیگه سیب با برادرش و دوستشون میخوان برن مسافرت، اونم کجا؟ تایلند. اولش اومدم کولی بازی در بیارمو نذارم بره ولی بعدش دلم سوخت، طفلی گناه داره همش کار و درس. بد نیست بره یه حال و هوایی عوض کنه.سیب جونم بهت خوش بگذره عزیزم،راستی سوغاتی من یادت نره ها!


*2 هفته از باز شدن دانشگاها گذشت و من هنوز درس خوندنو شروع نکردم، خدایا منو به راه راست هدایت کن

*جاتون خالی،5شنبه با سیب جونم رفتیم فشم ناهار خوردیم،هوا خیلی خیلی خوب بود. ناهارم شیشلیک خوردیم و جوجه حلزونی،خیلی خوشمزه بود و حسابی چسبید

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید


بعد از ناهارم که میدونید چی میچسبه؟تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید

 قلیونمونم کشیدیمو دیگه کم کم داشت خوابمون میبرد که گفتم بریم با ماشین یه دور بزنیم؟ سیب جونمم گفت:بریم لواسون، خلاصه رفتیم لواسونو تا جایی که میشد رفتیم بالا بالاها،هوا عالی بود. یه چند تایی هم عکس انداختیم.


سیب نوشت:سیب جونم خیلی خیلی ازت ممنونم، واقعاً بهم خوش گذشت.


*ازین هفته اگه خدا بخواد میرم دانشگاه، 20 واحد این ترم برداشتم و باید حتماً همه رو پاس کنم. من میتوووووووووووونم،مطمئنم!


*نمیدونم چرا یه مدّته عاشق لوازم خونگی شدم، همش دوست دارم برم لوازم آشپزخونه بخرم! نینا میگه دیگه وقته شوور کردنته! امروزم با هانا(همکارم) رفتیم نمایندگی دسینی، انقده چیزای خوشجل موشجل داشت. نه که ما تا حالا ازین جور چیزا نخریدیم از قیمتا هم بی خبریم دیگه، بعد مثلاً یه سرویس چینی میدیدم 200 تومن کلّی ذوق میکردیم که واااااای چه ارزون، حالا واقعاً مناسبه قیمتش؟


*سیب جونم تصمیم گرفته واسه ادامه تحصیل بره انگلیس، تا حالا 50% کارش جور شده، منتها کار سیب جون طوریه که به راحتی نمیتونه از کشور خارج شه، اگه از طرف کارش بورسیه بشه خیلی خیلی عالی میشه، من که همش واسش دعا میکنم که جور شه،آخه خودشم خیلی دوست داره بره.حالا هر چی خدا بخواد.


*سیب نوشت 2:میدونم این روزا یه خرده غیر قابل تحمّل شدم، بذار به حساب روزای افسردگی دوره ایم! من همیشه دوستت دارم حتّی بیشتر از قبل،با اینکه این روزا کمتر این جمله رو به زبون میارم.