سلام دوست جونیای مهربون،خوبین؟

نماز و روزه هاتون قبول باشه دوستای گلم.

خب بذارین از 2شنبه شروع کنم که ...

با آجی کوچیکم رفتیم واسه خرید، البته قرار بود با نینا بریم اما اون مجبور شد واسه کاری بره دانشگاه و نشد که با ما بیاد.  به آجی کوچیکه گفتم ساعت 2 بیاد دنبالم تا از سرکارم باهمدیگه بریم، آخه من وقتی میرم خونه دیگه حس و حالشو ندارم که دوباره آماده شم برم بیرون.خلاصه اومد دنبالم و شاد و خجسته رفتیم واسه خرید! راستش خرید کردن اونم از نوع کیف و کفش و لباس خیلی حالمو خوب میکنه

اول واسه آجی جونم مانتو و کفش خریدیم و بعد چون خیلی گشنمون بود رفتیم رستوران و یه پیتزای خوشمزه زدیم به بدن

دوباره با انرژی مضاعف شروع کردیم به خرید و گشت و گذار تو مغازه ها. نتیجه شم یه مانتو و دو تا شلوار جین و یه شال خوشگل واسه من و یه مانتوی دیگه با شلوار جین و یه شال جینگولیم واسه آجیم شد، در حقیقت خودمونو اون روز حسابی خفه کردیم با خرید

خیلی دوست داشتم فیلم چهل سالگی رو ببینم به خاطر تعریفایی که ازش شنیده بودم. واسه همین طی یه برنامه ریزی عجله ای قرار شد که فردا من و آجی و داداشی بریم سینما. به رز (دخی خالم)و شوشو شم گفتم بیان و اونا هم با کمال میل قبول کردن

خلاصه جاتون خالی اونشب خیلی خیلی خوش گذشت. فیلمش خوب بود البته به لطف بازیهای توپ لیلا حاتمی و فروتن. ساعت یه ربع به 10 بود که از سینما دراومدیم، اولش میخواستیم بریم شام پیتزا بخوریم اما دیدیم اینجوری ساعت 12 هم نمیرسیم خونه و فردا صبحم که همگی قرار بود بریم سرکار. پس به پیشنهاد شوشوی رز 5 تا ساندویچ از هایدا گرفتیم و شاد و سرخوش رفتیم نشستیم تو پارک و خوردیم، چقدر این مدلی غذا خوردن حال میده

اما روز 4 شنبه یه روز مزخرفی واسه من بود، من اخلاقم اینجوریه که اگه کسی برنامه هامو بهم بریزه حسابی اعصابم خورد میشه. اونروزم برنامم این بود که عصری با نینا بریم آرایشگاه واسه اپی و بعدشم با سیب جونمو نینا بریم بیرون، آخه روز قبل از ماه رمضون بود و با خودم حساب کرده بودم که شاید نشه تو ماه رمضون با سیب جونم قرار بذاریم. اما وقتی به نینا گفتم دیدم که اونم یه برنامه ی دیگه ریخته! قرار بود با فافا برن پیش یه خانومه که واسشون فال قهوه بگیره

من اعتقادی به این جور چیزا ندارم، 2 بار رفتم و کلی پول ریختم دور واسه اینکار اما تمام چیزایی که بهم گفتن چرت و پرت بود ، مثلاً قرار بود تابستون پارسال به گفته ی فالگیر من و سیب جونم باهم نامزد شیم اما نه تنها همچین اتفاقی نیفتاد بلکه از هم دورترم شدیم البته به لطف خانواده ی بنده

خلاصه اینطوری شد که نینا خانوم اول صبحی برنامه های منو بهم ریخت و اونروز با اعصاب داغون کار کردم و تمام دقّ دلیهامو سر سیب بیچاره خالی کردم

بعد از ظهرم خودم تهنایی رفتم آرایشگاه و بعدشم چون سیب جونم از دلم درآورده بود رفتم پیشش

دیروزم که روز اول ماه رمضون بود و من بازم مثل هرسال این روز انقدر حالم بد شد و سر درد شدیدی گرفتم که داشتم دیوونه میشدم

پ.ن: خدا جونم میگن این ماه سرنوشت آدم رقم میخوره، پس ازت میخوام یه کاری کنی که من و سیب جونم برای همیشه واسه هم شیم، خیلی ماهی ، بوس بوس

پ.ن:آخه سیب جونم تو که میدونی چقدر دوستت دارم پس خواهش میکنم وقتی من عصبانیم تو هم عصبانی نشو اینطوری اصلاً خوب نیستا، اینم یه گل واسه عذرخواهی به خاطر حرفای بدی که اونروز بهت زدم