زنده باد عشق

خداوند بینهایت است اما به قدر نیاز تو فرود می آید،به قدر آرزوهای تو گسترده میشودو به قدر ایمان تو کارگشاست...

زنده باد عشق

خداوند بینهایت است اما به قدر نیاز تو فرود می آید،به قدر آرزوهای تو گسترده میشودو به قدر ایمان تو کارگشاست...

چیزی شبیه معجزه

انقدر شوکه شدم و انقدر خوشحالم که اصلاً نمیدونم از کجا شروع کنم و چه جوری تعریف کنم!

معجزه یعنی چی؟یعنی اینکه یه کار خارق العاده اتفاق بیفته؟ خب الان اون اتفاق واسه من افتاده، راضی شدن مامان و خانوادم برای من خودِ معجزست، خدایا شکرت خدایا عاشقتم بهم ثابت کردی که نه تنها هوای بنده های خوبتو داری حواست به منِ حقیرِ گناهکارم هست، تا ابد ممنونتم و سر تمام قولایی که بهت دادم هستم و میمونم.

دوستای گلم امروز ساعت 4:30 من و مامان وبرادرم رفتیم خونه ی دخترخالم و پسرخالم هم اومد اونجا. سیب عزیزم هم درست سر وقت اومد. انقدر خوش تیپ و جذاب شده بود که همش دوست داشتم نگاش کنم. با افتخار به خانوادم معرفیش کردم. پسرخالم سر صحبتو باز کرد و میشه گفت یه گزینش کامل ازش کرد و سیب عزیزم تمام سوالاتو با خونسردی و اعتماد به نفس کامل جواب داد. حدود ساعت 6 سیب ازمون خداحافظی کرد و رفت. بعد از اون پسر خاله و دخترخالم به شدت ازش تعریف کردن و پسرخالم گفت که اگه همچین کسی واسه استخدام میومد شرکتم من سریع تاییدش میکردم و همینطور به مامانم گفت: خاله من واقعاً به آنی تبریک میگم واسه همچین انتخاب خوبی.

خب دقیقاً باید بدونید که من اون لحظه چه حسی داشتم . واقعاً خوشحال بودم . مادر و برادرم هم دیگه راضی بودن و مامانم گفت که سیب با اینکارش که بعد از 2 سال دوباره اومده ثابت کرده که واقعاً آنی رو میخواد.

خلاصه عزیزای دلم آنی همتونو دوست داره و از همتون ممنونه واسه دعاهایی که واسش کردین . مخصوصاً میسیز عزیزم که سورهء واقعه رو که خوندم کلی آرومتر شدم میسیزم. یه بوس گنده واسه همه ی دوستای گلم


بعداً نوشت: دوستای مهربونم خیلیییییییی خوشحال شدم از دیدن کامنتای پر مهرتون ، ایشالا شماها هم تو زندگیتون شاد و موفق باشین و به هرچیزی که میخواین برسین، خیلی دوستتون دارم و معذرت میخوام که نتونستم جواب کامنتای قشنگتونو تک به تک بدم

فردا یعنی 90/12/9 ساعت 4:30 مامانم برای بار دوم قراره سیب رو ببینه و باهم صحبت کنن (بار اول اردیبهشت 89 بود که متاسفانه اصلاً دیدار خوبی نبود) . البته امیدوارم که اینبار به امید خدا همه چی بخوبی پیش بره.اگه فردا اونموقع مارو یادتون بود واسمون دعا کنین...

بیماری مهلک!!!

راستش من مدتیه که یه مریضی وحشتناک گرفتم که هیچ امیدی به بهبودش نیست و اون مریضی اینه که به طور بی رویه خرید میکنم ، مخصوصاً زمانی که دچار استرس یا افسردگی میشم تنها اینکار آرومم میکنه!!! خودم میدونم تو این اوضاع واقعاً مسخرست خرید کردنم ، حتی وقتی با خواهرم میرم بیرون برای اینکه نتونم خرید کنم اصلاً پول با خودم نمیبرم اما خب کافیه اون حس خرید بیاد سراغم یا از کارت عابربانک خواهرم استفاده میکنم یا زنگ میزنم به سیبو میگم واسم پول کارت به کارت کنه وااااااااااااای خدا الان که دارم اینارو مینویسم یاد یه فیلمی افتادم که دختره دقیقاً دچار همچین مشکلی بود ولی الان یادم نمیاد که آخرش خوب شد یا نه!

اینارو گفتم که بگم بله اینجانب دیروز حقوق یه ماهمو در عرض 3 ساعت خرج کردم، همچین آدم توانایی هستم من!!

ادامه مطلب ...

ولنتاین ما!

امسال هم مثل سال گذشته نشد که روز ولنتاین رو باهم باشیم هم واسه اینکه شلوغ پلوغ بودو همه جا مامور بود و هم واسه اینکه نمیشد اونروز با کادو بیام خونه و همه میفهمیدن که چه خبره

عوضش سیب بهم قول داده که سال دیگه حسابی واسم جبران کنه ، قربونش برم به خدا من هیچ انتظاری ازش ندارم.

از هفته ی پیش قرار گذاشته بودیم که پنجشنبه یعنی دیروز بریم خرید. سیب یه کت تک میخواست .از اونورم نینا دوستم جدیداً با یه پسری نامزد کرده و اونم اصرار داشت که منم نامزدشو ببینمو صادقانه نظرمو بهش بگم. خلاصه اینجوری شد که دیروز ساعت 4:30 قرار گذاشتیم که یه سر بریم تیراژه تا سیب خریدشو کنه و یه دوریم بزنیم. از شانس من از صبح چنان بارون و برفی گرفت که گفتم حتماً قرار کنسله . یه نگاه به آسمون کردمو گفتم ایکاش تا بعد از ظهر هوا خوب شه. نمیدونم جدیداً خدا خیلی هوامو داره یا از قبل هم اینطوری بوده و من نمیفهمیدم که چه خدای مهربونی دارم .

ساعت 1:30 که شد تند تند کارامو جمع و جور کردمو اومدم خونه. ناهارمو خوردمو شروع کردم حاضر شدن . قرار بود ساعت 4 بیاد سر خیابونمون دنبالم که تو ترافیک گیر کرد و یه ربع دیرتر رسید.تا سوار ماشین شدم گفت سلام خوشگلم!اما من بخاطر اینکه یه ربع دیر کرده بود یه نگاه خشمگینانه بهش کردمو گفتم علیک سلامراستش من خیلی خیلی به اینکه سروقت جایی باشم حساسم و خودم همیشه سعی میکنم آن تایم باشم. دیگه یه ذره که رفتیم از عصبانیتم کم شد و شروع کردم حرف زدن راجع به اینکه با پسرخالم چه حرفایی بزنه و اونروز چی بپوشه و اینکه من دیگه حوصله ندارم یه روز پاشن بیان خواستگاری و یه روز دیگه واسه بله برونو این کارا. گفتم همون جلسه ی خواستگاری انگشتر نشونم میارینو دیگه همه چیو تو همون جلسه تموم کنیم. خداییش دیگه صبر و تحملم تموم شده.دوست دارم تا عید هرطور شده رسمی شیم.

تا برسیم تیراژه بارندگیم خیلی شدید شد ، اما خدارو شکر اونموقع که از خونه زدم بیرون هوا خوب بود و کسی بهم گیر نداد.

یکی از همکارای سیب بهش گفته بود که نمایندگی فرس تو تیراژه لباسای خوبی داره، اول یه دوری تو پاساژ زدیمو بعد رفتیم همون نمایندگی. یه کم ژورنالو ورق زدیم و یکی دومدلم خوشمون اومد که متاسفانه تموم کرده بودن. خلاصه آقای فروشنده خودش یه کت آورد ، قشنگ بود ،به نظرم یه سایز بهش بزرگ بودولی فروشنده اصرار داشت که نهههههههه این خیلی خوبه و به تنش نشسته و این حرفا. دیدم حرف منو گوش نمیده به سیب یواشکی گفتم خودت بهش بگو یه سایز کوچیکتر بده. دیگه فروشندهه تسلیم شد و اون یکی رو داد. خداییش خیلی بهتر تو تنش وایمیساد ، من نمیدونم چه اصراری داشت اون یارو که ما اون بزرگه رو برداریم. شانسی که آوردیم این بود که از 23 بهمن تا 30 وقت حراجشون بود. ما هم کت رو با تخفیف 260 تومن گرفتیم(مبارکت باشه عشقم، ایشالا تو شادیا بپوشیش)

خیالمون که از بابت سیب راحت شد رفتیم سراغ عطرفروشیا. سیب میخواست برای ولنتاین برام عطر بگیره. منم چند ماه پیش از یه عطری خوشم اومده بود و دنبال اون بودم. چون قدیمی بود چندجا که سر زدم نداشتن. خلاصه تو یکی از مغازه ها پیداش کردم.این همون عطریه که عاشق بوش شدم. نسبت به اونموقع که قیمت کرده بودم خیلییییییییی گرونتر شده بود و 85 تومن گرفتیمش. یعنی همه چی گرون شده حالا خوبه من خودم شاغلمو دستم تو جیب خودمه خداییش با این اوصاف اگه سرکار نمیرفتم اصلاً روم نمیشد که 100 تومن از بابام بگیرمو پول عطر بدم. خدارو هزار مرتبه شکر راستی یدونه هم برق لب گرفتم 16 تومن(قیمتارو میگم فقط واسه اینکه بگم همه چی خیلی گرون شده)

دیگه خریدمون تموم شده بود که سر و کله ی نینا خانوم و نامزدشونم پیدا شد. این نینا عادتشه همیشه یه ساعت دیرتر سر قرار میاد. انقد ازین اخلاقش بدم میاد.

تو نگاه اول نامزد نینا به نظرم پسرخوبی اومد و ازونجور آدما نبود که موج منفی باشن. آروم و مودب و متین بود. از لحاظ ظاهری هم نه خوشگل بودو نه زشت و بهم میومدن.

دیگه یه کم که چرخیدیمو من ماجراهای اخیرو واسه نینا تعریف کردم به پیشنهاد نینا رفتیم فرحزاد. حالا نه سیب زیاد اهل قلیونه و نه نامزد نینا اصلاً لب به قلیون نمیزنه. خلاصه فقط من و نینا اونجا خودمونو خفه کردیم با قلیون. نمیدونم چرا ولی به منکه آرامش میده قلیون اما زیاد نمیکشما همون 2،3 ماه یه بار که با نینا باشم میکشیم.

ساعت 7:30 بود که دیگه گفتم من دیرم میشه . بهتره برگردیم. همونجا از هم خداحافظی کردیمو سیب عزیزم منو تا خونه رسوند و نینا و نامزدشم رفتن دور دور! به نینا میگم خوش بحالت همه ی خانوادت با نامزدت موافقن و مشکلی نداری اما من تا دو ساعت دیر میکنم باید به همه جواب پس بدم


این هفته اگه خدا بخواد یه قدم مهم دیگه تا رسمی شدن برمیداریم. تمام امیدمون به خداست. ایشالا که همه چی به خوبی تموم شه.


خدانوشت:این روزا انقدر تو رو به خودم نزدیک میبینم که بعضی وقتا واقعاً خجالت میکشم که چرا گاهی فراموش میکردم که تو همیشه حواست بهم هست. خدایا خودت میدونی منظورم چیه هر وقت هرچیزیو از ته دل ازت خواستم حتی اگه خیلی ناچیز بود بهم دادی اینبارم فقط و فقط از خودت میخوام که کمکمون کنی ، عاشقتم خدای مهربونم....

بدون شرح!

عزیزای دلم راستش این روزا اصلاً حال و حوصله ی نوشتن ندارم، فقط چند تا عکس از خریدایی که اخیراً کردمو میذارم اگه دوست داشتین ببینین

ادامه مطلب ...