زنده باد عشق

خداوند بینهایت است اما به قدر نیاز تو فرود می آید،به قدر آرزوهای تو گسترده میشودو به قدر ایمان تو کارگشاست...

زنده باد عشق

خداوند بینهایت است اما به قدر نیاز تو فرود می آید،به قدر آرزوهای تو گسترده میشودو به قدر ایمان تو کارگشاست...

۴شنبه یکی از بدترین روزهای عمرم بود. البته خیلی عالی شروع شد، اما یه اتفاقی افتاد که گند زد به کل روزم.

اون روز آخرین امتحان این ترمم بود، واسه همین مرخصی گرفته بودم، امتحانم ساعت 11 بود، صبح زود پا شدم و دوش گرفتم و داشتم آماده میشدم برم دانشگاه با نینا درس بخونیم که یهو گفتم بذار یه سر به سایت دانشگاه بزنم ببینم نمره ها اومده یا نه؟ راستش امتحان محاسبات عددیمو افتضاح داده بودم و مطمئن بودم که میفتم، با ترس و لرز رفتم قسمت مشاهده ی نمره ها، وااااااای خدایا باورم نمیشد پاس کرده بودم،یه خورده جیغ و ویغ کردم و با انرژی زیاد رفتم دانشگاه. تو دانشگاه هم یه خورده امتحان اونروزو با نینا مرور کردیم و رفتیم سر جلسه ی امتحان. امتحانمون معماری کامپیوتر  بود  و خیلی سخت. راستش برگه هارو که دادن کپ کردم. حسابی حالم گرفته شد، اصلاً چیزی نبود که انتظارشو داشتم.خلاصه هرچی بلد بودم و نوشتم و وقت امتحان تموم شد و برگه هارو تحویل دادیم. خدار رو شکر امتحان فقط از نظر من سخت نبود و همه میگفتن که بد دادن، حالا خدا کنه استاد خوب نمره بده.

با اینکه امتحانمو خوب نداده بودم ولی یه جور احساس سبکی میکردم، دیگه دلم میخواست با خیال راحت و بدون عذاب وجدان برم بیرون و بگردم و هزار تا کار دیگه.

نینا پیشنهاد داد که با حامد(دوست پسرش که پسر عمه ی سیب میشه) و سیب ناهار بریم بیرون. زنگ زد به حامد و اونم پایه ، فوری قبول کرد و فقط گفت اول باید بریم سفارت سوئد تا کارت اقامتشو بگیره ، منم گفتم اشکالی نداره ، چون سیبم سرکاره اینجوری اونم میتونه باهامون بیاد.

قرار شد من و نینا از دانشگاه بیایم میدون رسالت و حامدم ازونطرف بیاد و سیبو هم از خونشون با خودش بیاره. اما من و نینا و حامد زودتر رسیدیم و سیب هنوز نرسیده بود خونه، خلاصه حامد به سیب گفت که یه جا وایسه و نینا ماشینشو تو همون میدون پارک کرد و با ماشین حامد رفتیم دنبال سیب.

و اما اون اتفاق بد که باعث شد حسابی روزم خراب شه این بود که هانا(همکارم) بهم اس ام اس زد که حکمتو زدن و از فردا باید بری یه جای دیگه کار کنی، اول زیاد عمق فاجعه رو نفهمیدم اما وقتی به هانا زنگ زدم و فهمیدم که باید کجا برم انقدر ناراحت شدم و اعصابم خورد شد که حد نداشت. حالا هی نینا و سیب و حامد دارن منو دلداری میدن و منم به شدت بغض کردم. بدیه کار من اینه که هر چند سال محل کارت عوض میشه و تا میای عادت کنی باید از اونجا بری.

از شانس بد من ، هر وقت مرخصی بودم این اتفاق واسم افتاده.

اون روز که دیگه کاری از دستم برنمیومد جز اینکه به چند نفر زنگ بزنم و خواهش کنم که لااقل یه جای بهتر بفرستنم. واسه اینکه اعصاب بقیه رو خورد نکنم خودمو جمع و جور کردم و گفتم که بریم ناهار. اول رفتیم سفارت و دیدیم که یه صف طولانیه، حامد رفت و زود برگشت و گفت که بهش گفتن ساعت 4 بیاد. دیگه گفتیم پس بریم ناهار بخوریم تا ساعت 4 شه و برگردیم. به پیشنهاد حامد رفتیم رستوران نخل تو نیاوران که تقریباً نزدیک سفارتم بود و جاتون خالی پیتزا و لازانیا سفارش دادیم که خیلی خوشمزه بود.

نزدیکای ساعت 4 بود که حامد تنهایی رفت سفارت و کارتشو گرفت و برگشت پیشمون. بعدشم چون عروسی دختر عمش بود و باید زود میرفت مارو رسوند میدون رسالت و ازمون خداحافظی کرد و رفت.

اما مگه نینا با یه ناهار خشک و خالی راضی میشد ، از یه طرف منم حسابی داغون بودم و دوست نداشتم زود برم خونه. قرار شد بریم دم خونه ی سیبینا و اون بره لباسشو عوض کنه و ماشینشو ورداره و بریم سفره خونه کندو(تهرانپارس). قربونش برم که با لباسای کارش راحت نبود و وقتی تیپ اسپرت زد کلی خوشگل و خوش تیپ تر شد.

رفتیم کندو و یه چای و قلیون سفارش دادیم و منم انقدر ناراحت بودم که هیچ حرفی نمیزدم و همش نینا و سیب حرف میزدن که منو از ناراحتی دربیارن و سیب جونم همش قربون صدقم میرفت و دلداریم میداد.

موقع برگشتنم نینا با ماشین خودش برگشت و سیبم منو تا خونمون رسوند. تو ماشین آهنگ منو حالا نوازش کن ابی رو گذاشتم و رومو کردم سمت پنجره ی ماشین و بی صدا گریه میکردم. راستش اصلاً دوست ندارم جلوی کسی گریه کنم و هیچوقتم گریه نمیکنم و سیبم این موضوع رو میدونه. اما انقدر بهم فشار اومده بود و دلم گرفته بود که دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم. همینجوری که داشتم اشک میریختم یهو سیب صدام کرد و وقتی اشکامو دید خیلی ناراحت شد. همش اشکامو پاک میکرد و قربون صدقم میرفت. دستمو تو دستش گرفته بود و هی بوسش میکردو ازم میخواست که دیگه گریه نکنم.

منم یه خورده که گریه کردم ،سبکتر شدم . خلاصه رسیدیم سر کوچمونو با ناراحتی از هم جدا شدیم.

حالا بماند که تا شب و موقع خواب همش گریه کردم و چقدر همه رو ناراحت کردم و بابام به چند نفر که میشناخت زنگ زد و سفارش منو کرد.

دیروزم اولین روز کاریم تو محل جدید بود و انقدر که من فکر میکردم بد نبود،تا ببینیم در آینده چی پیش میاد.

سیب نوشت: عزیزم ازت ممنونم که همیشه در کنارمی، اگه تو نبودی و اونجوری آرومم نمیکردی حتماً از غصه دق میکردم.

خدا نوشت: خدایا خیلی خیلی ازت ممنونم که سیبو بهم دادی، قول میدم که قدرشو بدونم.

نظرات 6 + ارسال نظر
دلا جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:23 ب.ظ http://www.viva-forever.persianblog.ir

عزیزم ناراحت نباش هر جا بری بهش عادت می کنی این خاصیه آدمیزاده . بازم دست آقای سیب درد نکنه که سعی کرده آرومت کنه راستی من برعکس تو خیلی راحت گریه می کنم ! اصلاً همین گریه کردن جیم رو به من داد !!!!

راست میگی دلام ، به اینجا هم عادت میکنم اما بدیش اینه که تامبام عادت کنم دوباره جا به جام میکنن
منم خیلی خیلی راحت گریه میکنم اما فقط وقتی تنهام، سیب اون اوایل دوستیمون فکر میکرد که من خیلی سنگدلم اما چند بار که گریه ی بی صدامو دید خیلی ناراحت شد و واسه همین نمیذاره که هیچوقت گریه کنم

همسفر پاییزی شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:54 ق.ظ http://hamsafare-paeizi.persianblog.ir/

سلام خانمی
انشاال.. که این محل کار جدید ی خیری توش هست.
من بر عکس توام سریع اشکم در میاد
آوم آرامشی که آقای سیب میده مطمئنن هیچ کسی دیگه اون آرامش رو بهت نمیده
دعا میکنم شما هم زودتر بهم برسید.
راستی آناناس جان شما چند سالتونه؟

سلام عزیزم.
آره راستش خودمم فکر میکنم حتماْ اینجا واسم بهتره.
مرسی واسه دعات گلم
من متولد ۶۴ هستم مهربونم

جزتوتمومه دنیا پر یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:18 ب.ظ



عزیزم مهم اینه که کارتو داری. به جای جدیدم عادت میکنی

همسفر پاییزی یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 04:53 ب.ظ http://hamsafare-paeizi.persianblog.ir/

آخ جون پس همسنیم.من انقدر دوست دارم دوستای وبلاگی همسن خودم پیدا میکنم
ممنون فراموشم نمیکنی و بهم سر میزنی

منم خیلی خوشحالم که با تو آشنا شدم عزیزم

ستاره یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:46 ب.ظ http://ifan.blogfa.com

سلام دوست خوبم وبلاگ شما رو از رو وبلاگ خانوم اقای پائیزی برداشتم خواستم بگم به خانوم پایزی بگی اگه نمیخواد رمز جدید رو من داشته باشم لینکش رو حذف کنم چون حتی برای نظر دادن تو وبلاگش هم باید رمز وارد کنم
حتما بهش بگو میدونم که میاد بهت سر میزنه

سلام عزیزم، چشم بهش میگم

کیارا چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:30 ب.ظ http://http://zan-hasad-ashgh-mard.blogfa.com/

سلام
وب خوشگل دارین.دنیا به کام باشه با سیب!
به منم سر بزنین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد