دلبرکان 6 ماهه من

تولدم

تولدم مبارک

حالا یه مامان 24 ساله ام ...

خوانوادگی سرما میخوریم

از آن که میترسیدم شد

و

هم اکنون ما یک خانواده 4 نفری سرماخورده میباشیم !

در حال حاضر دخترک خاله ریزه ام حالش از همه ما وخیم تر است


سرماخوردن

اول من سرماخوردم خیلی بدجور

ولی خیلی مواظب بودم و خداروشکر معین و ملینا ازم نگرفتن

ولی میلاد چرا و از دیشب میلاد سرماخورده

و امروز صبح احساس کردم معینم سرماخورده

و این یعنی خیلی زود احساس میکنم ملینا هم نیز !

دیشب نه بابای بچه ها گذاشت بخوابم

نه خود بچه ها

و الان حسابی گیج خوابم

ولی نمیرم بخوابم

چون تا من بخوابم نینی گولوهای حسودم بیدار میشن و گریه میکنن

پس من بیدار بمونم تا اونا بخوابن

استدلال رو حال میکنین؟

امروز قرار برای بار nام برای خواهر شوهرم خواستگار بیاد و میدونم این یکی هم باز با بهونه های الکی رد میکنه

دیگه اینکه جمعه عروسی خواهر زاده ام بود و خیلی هم خوش گذشت

دم معین گرم که همکاری کرد و توی تالار و آخر شب همش خوابید

ولی ملینا پدری از مادر اورد تو تالار که نگووو...

روی دختردایی میلاد فراوووون بالا اورد

آخر شبش یعنی ساعتهای 4.30 اینا من تو ماشین پیش طفلانم نشسته بودم که میلاد بره خونه بابای دوماد مراسم خدافظی اینا

که یهو گفتم من چرا بشینم میلاد بره تو؟؟؟

باز اون رگم زد بالا

زنگ زدم میلاد یالا بیا بریم خونه ...

تو راه هم بحث کردیم که گفت همه جا من موندم تو ماشین پیششون

حالا اینبار تو میموندی ...

دوبار هم که پاگشا دعوت شد خواهر زاده ام

مامان و مامان شوشوش که ماها هم دعوت بودیم

طبق معمول ملینا حسابی مارو اذیت کردددددددد

فعلا همینا ...

ده جمله اي كه نبايد به دوقلوها بگوييد !


1.«کتک بخوری، خواهرت/برادرت هم دردش می آد!» این تصور غلط است. اگرچه دوقلوها ارتباطی بسیار قوی با هم دارند، اما دلیل نمی شود قانون عمل و عکس العمل نیوتن را با آنها مرتبط بدانیم.


۲. «من تو رو از اون یکی بیشتر دوست دارم!» به جای ارزش گذاری بر ماهیت وجودی یک قل، ویژگی های مثبت و دوست داشتنی هر قل را بیان کنید.


۳. «ِاوا ! شما دوقلویین؟» تاکید کلامی بر این موضوع باعث جلب توجه دیگران به دوقلوها و معذب شدن آنها می شود. می توانید کنجکاوی خود را در قالب پرسشی غیرمستقیم مطرح کنید.


۴. «کدوم تون بزرگ تره؟» معمولا فرزندان بزرگ تر حقوق و حمایت بیشتری از طرف والدین دریافت می کنند. با این پرسش گویی می پرسید: «کدام یک از شما رییس دیگری است؟»


۵. «کاش من هم دوقلو داشتم!» بهتر است قبل از بیان این حرف، مشکلات اقتصادی و تربیتی والدینی که دوقلو دارند، در نظر بگیرید.


۶. «شماها می تونین فکر همو بخونین؟» بهتر است ارتباط خاص دوقلوها را با خرافات نیامیزیم. دوقلوها الگوی فکری مشابهی دارند زیرا ژنتیک آنها مشابه است اما این ارتباط را بیشتر می توان به ارتباط فکری ۲ نفر که فوق العاده با هم صمیمی هستند، شبیه دانست.


۷. «همیشه کارهاتون را با هم انجام می دهید؟» تغذیه، خواباندن و بازی همزمان دوقلوها در دوران شیرخوارگی و خردسالی راحت تر است اما در دوران کودکی و نوجوانی هر کدام از آنها زندگی و شخصیت منحصر به فرد خود را خواهند داشت.


۸. «شماها دو روی یک صفحه اید!» گاهی اطرافیان هنگام انتخاب اعضای گروه، دعوت کردن مهمان یا هر نوع ارتباط دیگری، فکر می کنند هر دو قل باید به مهمانی دعوت شوند یا هیچ کدام. شاید در مورد یک تولد کودکانه چنین تصمیمی بد نباشد اما این نگرش به خصوص در مورد دوقلو هایی که سن بیشتری دارند، نوعی کوچک شمردن جایگاه انسانی آنهاست. دوقلوها دوست دارند به آنها به چشم یک انسان عادی و مستقل نگاه شود.

۹. «تو کدومی؟» بهتر است پرسشتان را مودبانه کنید: «امیدوارم تشخیص ضعیف من را ببخشید؛ شما دو تا واقعا شبیه هستید، شما... هستی یا...؟»

۱۰. «دوقلو بودن چه حسی داره؟» دوقلوها از وقتی به دنیا آمده اند همین زندگی را داشته اند و نمی توانند تفاوت بین خودشان و دیگران را بفهمند این سوال مثل این است که از شما بپرسند دوقلو نبودن چه حسی دارد؟!

خونه تمیز رعایت کنین لطفا ... !

دیروز همت کردم از صبح تا همین الان که دارم مینویسم ( جاروی آشپزخونه مونده است ) خونه تمیز کردیم من و شوهر جان

سلامتی مردایی که تو خونه کمک خانومای خسته شون میکنن هم صلوات !!! :دی

حالا هرکجا میخواد بشینه طفلی میگم نه اونجا نشیت خونه تمیز

رعایت کن

لیوان رو اونجا نذار

وای رو تختی جمع شد

وای فلان و وای به عمدان ....

غذاهای خوشمزه

همچین 2 -3 شب الکی خوش شدم

با وجد سختگی زیاد میرم تو سایتهای اشپزی و هی غذاهای مختلف هوس میکنم و خودمو حسابی به زحمت میندازم

اولی که مرغ مکزیکی ( غذای محبوب دوران بارداریم ) بود که یه مدل طبخ دیگه داشت اونو درست کردم

دیشبی هم که گراتن بادنجان دوس داشتنی و خوشمزه

امشب هم به امید خدا میخوام کرپ درست کنم

همه اینا در حالی انجام میشه که باید امر خطیر بچه نگهداری هم انجام بدم

یعنی آقامون میاد با جنازه من روبرو میشه

یعنی باید بگم شکم جان انقد شکمو نباش !

همیشه از خودم میپرسم  "من لیاقت مادر شدن رو داشتم ؟ "

بعضی روزابمب انرژی ام برای نگهداری دوقلوهام

یه روزایی هم هست که خیلی بی حوصله ام ... حتی از گریه کردنشون عصبی میشم و خیلی خودم رو کنترل میکنم داد نزنم

و متاسفانه گاهی نمیشه و سر نوزاد 2 ماه و نیمه خودم که اصن نمیدونه معنی داد چیه و با صدای داد بدتر گریه میکنه داد میزنم ( البته خیلی کم پیش اومده خیلی کم )

اونوقت یه روزایی هم مثل امروز میشه که از اون دادی زدم یادم میاد

عذاب وجدان میگیرم و حالم بد میشه

به همه عالم و ادم گیر میدم

دلم میخواد بترکه و ...

یه روزایی مثل امروز رو فرم نیستم

دلم میخواد به همه چی گیر بدم ( طفلی شوهرم )

یکی از بزرگترین غم های دلم شیر نخوردن دوقلوهاست

که سینه منو اونجور که باید نمیگیرن

شبا میگیرن

روزاهم شاید 4 بار رو هم ....

منم میدوشم براشون

ولی روز به روز داره شیرم کمتر و کمتر میشه !


دلم گرفته ...

و من بردمشون حموم :دی

باورم نمیشه من بتونم دوتا بچه 75 روزه رو ببرم حموم

من که تا 75 روز پیش و حتی 60 روز پیش بلد نبودم بچه رو بغل بگیرم

یا پمپرز تعویض کنم

حالا فینگیلی هام رو بردم حموم

مبینا هم تو حموم بود البته با لباس و فقط مسوول ریختن اب روی فسقلی ها بود

اول ملینا رو بردم و بعد هم معین

ملینا یکم گریه کرد ولی معین خیلی لذت میبرد

بعد از گذشت 50 روز من و میلاد شبا رو با بچه ها تنها شدیم

و شب اول که قرار شد تنها باشیم یادم میاد که خیلی استرس داشتم و حتی گریه هم کردم

که اره ما نمیتونیم تنهایی و ...

ولی وقتی اون شب با تموم شب بیداری و خستگی هاش صبح شد و من با اینکه شاید کلا 1 ساعتش رو خوابیده بودم پر بودم از حس قشنگ مادرانه تصمیم گرفتم هر کاری رو حتی اگه خیلی سخته 1 بار انجام بدم

حالا حتی اگه کسی بخواد شب رو بیاد پیشم بمونه من دوس ندارم

و دلم مبخواد خودم و میلاد با معین و ملینا تنها باشیم

و لذت میبرم از کنارشون خوابیدن

از نگاه کردن بهشون 

از اینکه شبا بیدار بشم و شیر بدم

از اینکه بخاطر جگر گوشم خواب نداشته باشم لذت میبرم

آخ که مامان شدن چه لذتی داره

و من هر بار که به این دو طفل معصومم نگاه میکنم از ته دل 100 بار  و 1000 بار خدارو شکر میگم

وقتایی میشه که معین و ملینا هردو گریه میکنن و ساکت نمیشن هر چی تلاش میکنم

و بدترین حالتش اینه که من  تنهام

کمرم میشکنه

پاهام نای ندارن

گرمم شده

ولی باز پرم از لذت

البته ناگفته نماند وقتی میلاد میاد میگم میلاد من دیگه مردم

و خودم پرت میکنم روی تخت زیر باد کولر و وظیفه میلاد میشه نگه داری بچه ها که البته حالا ساکت شدن

چون من خودم رو برای ساکت کردنشون تیکه پاره کردم

و حالا خنده هاشون رو برای باباشون میکنن

و منم از ته دل خوشحالم که من تونستم ساکتشون کنم که من مامانشونم

گذر زمان

مگه این دوتا فسقلی برا من وقت میذارن که بیام نت؟

اصن مگه دیگه خواننده ای هم مونده برام؟

یه پست خاطره زایمان رو گذاشتم گفتم چقد همه دوستام بیان و بخونن

اما نه دیدم خبری از خیلیاشون نیست

حالا میخوام عکسشون رو بذارم


http://www.8pic.ir/viewer.php?file=32432175153181599995.jpg

خاطره زایمان من

14 اردیبهشت 37 هفته و 5 روز از حاملگیم میگذشت

حاملگی سختی که هروزش با دعا و اشک و ناله گذشته بود

خونریزی ها ... لکه بینی ها ... ویارهای تموم نشدنی ... و هفته های اخر انقباض های شدید و انفولانزا و بدن درد بی سابقه که انگار نمیخواست خوب بشه

و خلاصه هفته 38 و غیر قابل باوربرام

38 هفته ای که مدام استراحت مطلق بودم مخصوصا 4 ماه ماه اول و 2 ماه آخر

فکر نمیکردم بتونم تا هفته 38 نینی ها رو نگه دارم

همیشه ترس داشتم از زایمان زود رس

حالا دیگه دوس داشتم زایمان کنم

خیلی سنگین شده بودم

25 کیلو وزنم زیاد شده بود

روز شماری ها برای زایمانم شروع شده بود ولی دردهای منظم نداشتم

1 ساعت درد شدید داشتم ولی باز چند ساعت خوب بودم

از هفته 35 ترش کردنهای شدید ... سرگیجه ... ضعف و تهوع خیلی اذیتم میکرد + اینکه همیشه سنگینی زیاد کنار همه اینا بود

استرس از اینکه نکنه جای بچه ها تنگ باشه و نتونن راحت نفس بکشن

و کم شدن تکون نینیها از اول هفته 37

خلاصه پر بودم از استرس و درد

تحمل میکردم به عشق  نینی ها

و خدارو شاکر بودم که من هفته 38 هم رسیدم و نینیهام کاملن

دکترم تاریخ سزارین رو برام 22 اردیبهشت زده بود

از 10 فروردین که از بیمارستان مرخص شده بود 10 روز به 10 روز خونه مامان و مادر شوهرم بودم

14 اردیبهشت از خونه مامانم بعد از 8 روز که اونجا بودم و استراحت کردم اومدم خونه مادرشوهرم

تصمیم گرفتم دیگه استراحت نکنم و خونه مامانم این امکان نداشت چون مامانم نمیذاشت اصن تکون بخورم

میگفتم میخوام برم بگم دیگه سزارینم کنن میگفت نه بذار به وقتش

وقتی دیدم مرغ مامانم از مرغ من لجباز تره و واقعا یک پا داره اودم خونه مادرشوهرم

ساعت 4 اومدم

با ابجی ها شوهرو مادرشوهرم اومدم بالا خونه خودم

و حسابی تمیز کردیم

اتاق نینیها هم کارهای اخریش رو کردیم

جایی که قرار بود من و نینیها بخوابیم درست کردیم و من منتظر بودم بعد از این همه فعالیت درد بیاد سراغم

ولی خبری از درد نبود

ساعت 7 زنگ زدم دکتر و گفتم من 21 ام نوبت دارم که بیام نامه برا سزارین و بستری بدین

ولی طاقتم تموم شده

گفت بیا مطب الان چک بشی

بعد از کلنجار رفتن با منشی رفتیم داخل با ابجی شوهرم

اولش سعی داشت منو قانع کنه که 1 هفته دیگه هم صبر کنم و اول هفته 40 زایمان کنم

وقتی دید من تصمیم جدیه

گفت باشه برو فردا بخواب

نامه داد با شوهرم رفتیم ارای بستری رو انجام دادیم

ماما گفت من صلاح میدونم شب رو اینجا بخوابی

ولی با رضایت شوهرم رفتیم خونه

وقتی اومدیم خونه رفتم حموم

حالا پشیمون شده بودم که فردا میرم برا سزارین

میگفتم کاش 1 هفته دیگه صبر میکردم و دو دلی و شک اومد سراغم

دو دلی وقتی به حدش رسید که مامانم هم گفت این چه کاری بود کردی

صبر میکردی ...

کاری که شده بود

کل شب شاید 1 ساعت خوابیدم استرس و شوق دیدن فینگیلی ها نمیذاشت بخوابم

بعد از خوندن نماز صبح و مسواک و ارایش مختصر

چک کردن وسایل از زیر اینه و قران رد شدم و راهی بیمارستان شدیم


من و خواهرشوهر و شوهرم

مامانم قرار بود خودش بیاد

میدونستم تا 9 راهی اتاق عمل نمیشم

به مامانم گفتم عجله نکنه

کارای بستری رو دیشب انجام دادیم واسه همین مستقیم

رفتم بخش امادگی برای اتاق عمل

گان پوشیدم

سراپا استرس بودم

بعد یه خانوم اومد برا شیو

با اینکه خودم انجام داده بودم ولی گفت باید چک کنه و دوباره انجام بده

از شیو خوشم نیومد

با اون شکم گنده تحمل شیو اونم با دست یکی دیگه برام سخت بود

تو همون حال که داشت شیو میکرد پرستار میگه دستتو بده تست امیول برات انجام بدم

منم که کلا از امپول میترسم

گفتم صبر کنین یکی یکی

بعدش تست امپول

و مامانی که من باشم و گریههههههههههههههههه

گریه ام هرلحظه بیشتر میشد2تا خانوم هم سن و سالای من هم بودن که اونا خیلی ریلکس بودن

و مدام بهم میگفتن گریه نکن بعد از عمل وقتی بهوش بیایی چون با استرس بیهوش شدی زجر میکشی

اما من نمیتونستم اروم بشم

تا اینکه یه مامای مهربون اومد و پرسید چرا گریه میکنم گفتم میترسم

خیلی ارومم کرد

اشکامو پاک کرد و باهام حرف زد

خیلی اروم تر شدم

اما هنوزم ته دلم غلغله بود و از اینکه ماما اینهمه برام وقت گذاشته بود خجالت میکشیدم باز گریه کنم

خانومی که شیو رو انجام داده بود اومد اسممو صدا زد و گفت مامانت گفت بهت بگم اومده و پشت در منتظر میمونه

با اصرار رفتم جلو در

مامانم و خواهر شوهرم رو دیدم

باز زدم زیر گریه

واقعا میترسیدم

دوباره اومدم تو اتاق روی تخت دراز کشیدم

باز تصمیم گرفتم برم پیش مامانم و خواهر شوهرم

تا بلند شدم یه مامای دیگه اومد (بیشتر پرستارها ... خدمه و ماماها رو میشناختم چون 3 بار همون بیمارستان بستری شده بودم)

گفت بالاخره نوبت زایمانت رسید

گفت اخی ایشالا زایمان راحتی داشته باشی چون حاملگی سختی داشتی

صدای قلب نینی ها رو برای اخرین بار گوش دادم

رفتیم جلو در اتاق عمل با مامانم اینا خدافظی کردم در حالی که بازم اشکام راه گرفته بودن

وارد اتاق عمل شدیم

اول یه راهرو که دنپایی رو عوض کردیم

بعد یه اتاق 10 متری حدودا که 10 - 12 تا ماما نشسته بودن

همه چی سبز بوددددددددددد

وای چقد ترسیده بودم

مامایی که منو داشت میبرد اتاقی که قرار بود توش عمل بشم گفت چرا گریه میکنی؟

گفتم من پشیمون شدم نمیخوام برم اتاق عمل

رسیدیم و 4-5 تا ماما با انترن و اینا بودن

با 2 تا تخت کوچولو با ملافه های سبز رنگ واقعا میترسیدم

همون مامایی که ارومم کرد بود ازم خواست دراز بکشم روی تخت

منم با گریه میگفتم نه

میترسم

میرم همون 22 ام میام

ترخدا بذارین برم

و همشون بهم میخندیدن

و چقد مهربون بودددددددددنننننننننننننننننننننننننن

با ارامش منو خوابوندن رو تخت

بهم گفت ما دوتا کار سخت بیشتر باهات نداریم بعد میری به یه خواب عمیق بعد میبینی دوتا کوچولو کنارتن

یکی سوند یکی انژیکت

هرکاری میخواستن انجام بدن بهم میگفتن

گفت الان میخواییم انژیکت وصل کنیم

حالا میخواییم سوند بزنیم

سوند به نظرم یکمی درد داشت

بیشتر از درد حس بدی داشت

چندشم میشد

بعد با بتادین شستشو دادن که حسابی سردم شد

بعد هم دکتر بیهوشی اومد و ازم چند تا سوال پرسید

نگاه کردم دیدم دکتر خودم اومد

به دکتر بیهوشی گفتم وای من هنوز هوشیارم بیهوش نشدم

سرم رو یکم اوردم بالا( قسمتی که سر رو میذاری یکم پایین تره)

یک دفعه یه بوی خیلی بد توی گلوم پیچید سرم گیج رفت و ...

یه خانومی مدام صدام میکرد و ازم میخواست چشام رو باز کنم

به زور باز کردم

دیدم روی در نوشته ریکاوری

خیلی درد داشتم

ازش پرسیدم خانوم بچه هام بچه هام سالمن؟>گفت اره عزیزم

داشت میرفت

بهش گفتم خانوم نروووووو کمک کن بهم

گفت چی شده عزیزم؟

گفتم درد دارم خیلی گفت مسکن زدم بهت خوب میشی چیزی نمیخوای دیگه؟

گفتم مامانم رو میخوام

گفت یکم دیگه هوشیار بشی میریم پیش مامانت

باز داشت میرفت

باز صدا زدم خانوووم کمک

گفت دیگه چی عزیزم؟

گفتم بچه هام سالمن؟

گفت الان که بهت گفتم اره؟

گفتم دروغ میگی اگه سالمن بیار ببینم بچه هارو

گفت اینجا نمیشه اورد

من اصرار داشتم دروغ میگی که گفت وقتی بهوش اومدی اگه دروغ گفته بودم ازم شکایت کن

و جالب اینجاست که با اون حالم پرسیدم باشه پس فامیلت چیه؟؟

گفت مظاهری

و ماماهایی که اونجا بودن همه زدن زیر خنده

و من با اینکه تو حال و هوای بیهوشی بودم تموم این حرفها یادم میاد کاملا

بعد دیگه یادم نمیاد تا اون جایی که منو با تخت میبردن سمت اتاقم

که ابجیم میگه بلند بلند مامان صدا میزدی( پرستارا میگفتن خودش مامان شده اما چقد به مامانش وابسته اس)

یادم میاد که خواهر شوهرم تا از اتاق عمل اومدم بیرون به حرفی که زده بودم گوش داد و  در گوشم گفت بچه هات هردو سالمن خیالت راحت باشه

وقتی بهم گفتن خودتو بکش تا بری روی تخت خیلی بد بود

هم درد داشتم هم احساس میکردم دارم از روی کوه میفتم

بعد دیدم ابجیم

مامانم

ابجی های شوهرم ( اونا هم دوقلو ان)

عمه های شوهرم

مادرشوهرم همه شون بالا سرم هستن

و پرستار میگفت وای این اتاق چه خبر

اتاق رو خلوت کنین دور بیمار رو خلوت کنین

اینارو یادم نمیاد برام تعریف کردن : من گفتم همه تون برین به شوهرم بگین بیاد(قانون بیمارستانی که زایمان کرده بودم اینه که فقط ساعت ملاقات اقایون میتونن بیان)

عمه شوهرم گفت با اون چکار داری؟/؟

گفتم بیاد ازم تشکر کنه دوتا بچه سالم براش دنیا اوردم

عمه گفت خوب من تشکر میکنم جای اون

گفتم نه اون بیاد بوسم کنه گفته خوب من بوست میکنم نکنه میخوای بیاد ل ب بگیره

گفتم نه اون بی ادب نیست

اون روز 3 بار گلاب به روتون بالا اوردم و اونایی که میدونن بالا اوردن و سرفه و عطسه و ... چه دردی داره بخاطر بخیه حال منو درک میکنن

منو2 روز بخاطر خونریزی شدید نگه داشتن

و 7 بار هم شکمم رو فشار دادن

وای که چقد درد داشت

چقد وقتی میخوای از روی تخت بلند بشی زجر اوره

من نفس کم اوردم و بهم اکسیژن وصل کردن

سرفه ها هم که از اثر داروی بیهوشی میخواستم بزنم مدام توی گلوم نگه میداشتم

ولی وقتی میزدم هم اشکم درد میومد

نوک سینه هام هم که نگووو

ملینا خیلی بد سری میکرد و همش سیر میخورد ولی همش هم گریه میکرد

یه جوری هم نفس میکشید که انگار راه نفسش بسته اس

پرستاراطفال اومد و گفت شیرت کمه و بچه ها رو سیر نمیکنه

دخترت هم باید ببریم ساکشن کنیم

موقع ساکشن صدای ملینا کل بخش رو برداشته بود

اون گریه میکرد و منم گریه میکردم ( کلا دلم نازک شده بود تو این حاملگی و اشکم مدام سرازیر بود)

بعد هم از Nicuاز مامانایی که شیرشون زیاد بود برام شیر اورد

ما هم دادیم که بعدا دکتر اطفال گفت اشتباه کردین شیر مامان دیگه رو دادین

شاید اون شیر زردی بچه ها رو بیشتر کرده

روزی که منو مرخص کردن

دکتر اطفال گفت بچه ها برن برای تست زردی چون مطمئنا زردی دارن

انگار دنیا روی سرم خراب شده بود

گریه میکردم و دعا میکردم چیزی نباشه

جاب ازمایش اومد ملینا 11.5

معین 9

و مارو مرخص کردن و گفتن فردا دوباره بیارین برای تست که دیگه از اینجا به بعد رو توی زردی نینیها نوشتم

بعد هم که ابجیم و خواهر شوهرم نینیها رو بردن برا واکسن

بعد توی راه هردو باهم گریه کردن و مجبور شدیم ماشین رو نگه داریم تا من بهشون شیر بدم

هنوز بلد نبودم درست شیر بدم اخه

و همه جلوی خونه ما منتظرمون بودن

وقتی رسیدیم جلوی پامون گوسفند کشتن

بابای شوهرم زحمتشو کشیده بود

بعد رفتیم 13 تا پله رو با کمک شوهرم بالا که 15 دقیقه ای طول کشید و ...

وقتی حرف خنده داری میزدن من گریم میگرفت چون وقتی میخندیدم جای بخیه هام خیلی درد میومد

اینم از خاطره زایمان من

اینم فینگیلیهای من اینجا 20 روزشونه

رفته بودیمم خونه عمه جونشون مهمونی

همش خواب بودن

ناقلا ها تو خونه همش بیدارن و اذیت میکنن

میریم مهمونی یا مهمون میاد مظلوم میشن همش یا میخووابن یا اگه بیدارن ساکتتتتتتتتتتت

+دخترم کولیک داره و همش در حال زور زدنه

+دیروز با خونواده شوهرم ناهار رفتیم بیرون

خیلی سخته با 2 تا نینی بیرون رفتن

همش تو چادر بودم

تولد نینی های نازم

وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ.

سلام

الان مامان دوتا نینی ناز

یعنی معین و ملینا داره براتون مینویسه

مامانی که از 15 اردیبهشت که خدا دوتا هدیه قشنگ تو بغلش گذاشته وقت سرخاروندن هم نداره

اره من دوتا نینی ناز دارم

15 اردیبهشت ساعت 7 صبح رفتم بیمارستان

ساعت نزدیکای 9 منو بدن اتاق عمل

ساعت 9:12 دقیقه ملینای من  و 9 :14 دقیقه معینم دنیا اومد

بعد از 4 روز فهمیدم زردی دارن و 4 روز بیمارستان بستری بودن و منم اونجا با بخیه هامممم

و هیچ جای استراحت مناسبی هم نبود

خلاصه اون روزا گذشت

الان 21 روز گذشت

خیلی سخته

مخصوصا وقتایی باهاشون تنها میمونم

ولی خدا کمک میکنه بهمون

من وقت نت اومدن رو دیگه ندارم

برامون دعا کنین

خونه تکونی

نه خیر اینجوری نمیشه به استقبال سال جدید رفت

از نظر من باید همه جای خونه برق بزنه و تمیز باشه

هفت سین پهن باشه

توی خونه بوی گل و سنبل بیاد

لباسای تمیز و اتو کشیده تنمون باشه

اره اینجوری باید بریم به استقبال سال نو

درسته که ماه 8 هستم

درسته که دکتر فعالیت زیادی رو ممنوع کرده

ولی باید یه کارایی کنم اینجوری نمیشه دست رو دست گذاشت

29 بهمن کارگر اومده کارای کلی و سنگین رو انجام داده ولی خوب ...

گردگیری و جارو همیشه هست

به امید خدا بدون حسلب پیشین خودم فردا و پسفردا دست به کار میشم تا جایی بتونم تمیز میکنم و خودمم هم خسته نمیکنم

هرچی موند هم همسرجونم 4شنبه تا لحظه تحویل سال انجام بده

خدا جونم ایشالله سال جدید برای همه سال خوب و پربرکتی باشه

واسه من و همسرم و خونواده هامون هم همینطور

الهی آمین

ورود به 8 ماهگی

امروز 22 اسفند ماه

شروع هفته 31 ام ...

و  ورود به ماه 8

خدای مهربانم با تمام وجودم شاکرت هستم

شکــــــــــــــــــــــــــــر میکنم از تمام نعمت هایت ...

این روزها دردهای معروف به ماه درد اومدن سراغم که الان برای شروع این دردها خیلی زودن ولی من توکلم به خداست " توکلت علی الله "

1 شنبه همراه مامانم رفتیم سونوگرافی

از نظرخودم 29 هفته و 6 روزم بود ولی دکتر سونو گرافی گفت 30 هفته و 5 روزی

نینی رو نشونم داد و من کلی خداروشکر کردم از اینهمه مهربونیاش

من بخاطر خارشهایی که دارم ترک حموم کردم نه که نرم ولی روی شکمم رو که اصن نمیشورم

چون واقعا از برگشتن اون خارشهایی زجر آور میترسم ...

عید نزدیک است ... سال جدید ... نینی جدید ...

امسال سال مار و منم سال مارم

دیگه همینا

راستی نه که زیاد نمیام نت کلا دوستای وبلاگیم رو از دست دادم ...

فراموشم کردین دیگه ...

هفته 30... سومین سالگرد عقد

9 هفته دیگه مونده تا من تو رو ببینم تکه ای از وجودم

خدا ایشالله این 9 هفته باقیمونده رو بهم صبر و طاقت بیشتری بده

خیلی سنگین شدم

خیلی هم ضعیف شدم

ضعیف که میگم نه که فک کنین لاغر ... نه

بدنم ضعف داره

بدنم سسته

خدایا خودت تا حالا به ما کمک کردی از اینجا به بعدش هم کمکمون کن...

خارش شکم مربوط میشه به وقتی که از حموم میام واسه همین فعلا قید حموم رفتن رو زدم و بدنم رو مقطعی تمیز میکنم

یه روز سرم رو زیر شیر آب میشوریم

یه روز پاهام و دستام

یه بار هم کمرم

جلوی بدنم قسمت بالا تنه فعلا ممنوع الحمامه و این هم خیلی سخته ...

استراحت میکنم و همچنان روزهام رو تو خونه سپری میکنم

و خیلی بهم فشار میاد که همش تو خونه ام

کار خاصی هم تو خونه از دستم برنمیاد

ولی تموم این چیزا رو تحمل میکنم بخاطر اینکه عشقم رو به موقع و صحیح و سالم بغل بگیرم

+ ۱۴ اسفند سومین سالگرد عقدمون بود من که همش تو خونه ام و نمیتونستم برم برات جیزی بخرم

یا سوپرایزت کنم

خواستم کیک درست کنم که ضعف و سستی بدنم اجازه نداد

توام اما ....

کاش امسال که من اینهمه بهت نیاز دارم

اینهمه تو خونه ام و احساس تنهایی و پوچی میکنم

اینهمه ضعف و خارش دارم

و ....

برام حتی شده یه شاخه گل میخریدی اما افسوس که تو خودتو خیلی درگیر کار کردی ...

29 هفتگی

امروز شروع هفته 29 ...

الان که دارم آپ میکنم واسه این بیدارم که فوق العاده شکمم میخارههههههههههههههههههه

میخاره

میخاره

میخاره

امروز نوبت دکتر داشتم

بهم گفت 2 هفته دیگه بیا

و جواب سوالامو خیلی خوب نداد

امروز انگار از دنده چپ بلند شده بود

اینروزا خیلی سنگین شدم و خیلی روزها هم دیر میگذره

توکلم به خداست و بس

بعدا نوشت : دیشب که شکمم تا 4 صبح یک روند خارید

خارشش به حدی بود که بی قراری های من همسر خوابالوم هم بیدار کرد

مثل دیوونه ها شده بودم

پاهم رو میکشیدم رو تخت و با صدای بلند گریه میکردم

آخرش هم ساعت 4 یک پارچه سرد گذاشتم رو دلم یکم اروم شدم از بس خسته بودم زودی خوابم برد

اما هی وسطای خوابم بیدار میشدم

همسرم میگفت خدا خیرت بده عزیزم خیلی داری سختی میکشی بازم کار خودته که تحمل میکنی

من هم میگفتم من شکمم بخاره عیب نداره

نینی چیزیش نشه اینقدر به شکمم ور میرم

الان هم که باز بیدارم ... ولی خوابم میاد

تلفن زنگ زد بیدار شدم وگرنه مطمئنن تا 11 میخوابیدم

حوصله ندارم ...

سلام

امروز از صبح کارگر اومده برا خونه تکونی

کاش خودم میتونستم کارام رو انجام بدم

کار هیچکس رو مثل کار خودم قبول ندارم یعنی اکثرا همینن

ولی امسال نمیتونم ...

گلدونم هم انداخت شکست

حالا فدا سرمون بلا بود

ولی از دیر کار کردنش حرصم گرفته

واسه همین کاملا بی حوصله ام و یکم هم عصبی

90 روز باقیمانده تا به آغوش کشیدنت ...

فرزند دلبندم

180 روز گذشت ...

با همه سختی هاش برای من شیرین بود ...

خدا خیلی بهمون تو این روزها کمک کرد ...

بابای مهریونت هم کم نذاشت برامون ...

حالا فقط 90 روز باقیمونده تا اینکه تورو بغل کنم و با لمست اروم بشم

وروجکم 90 روز رو طاقت بیار تو شکم مامانی و به موقع دنیا بیا

نکنه زودتر بیایی ...

به خدا میسپارمت و ازش میخوام حافظ همه مون باشه

اعتراف میکنم که ...

اعتراف میکنم که همسرم رو خیلی دوسش دارم ولی بیشتر وقتها اذیتش میکنم و ننه غرغرو هستم

اعتراف میکنم که خیلی دوس دارم ادامه تحصیل بدم و فوق دیپلمم رو لیسانس کنم ولی نه حوصله دارم دیگه نه موقعیت

اعتراف میکنم که قدر پدرو مادرم رو اون جوری که باید نمیدونم

اعتراف میکنم که از خونواده همسرم بیش از حد انتظار دارم و این خیلی وقتها باعث ناراحتی من از اونا میشه ( ولی اونا متوجه ناراحتی من نمیشن)

اعتراف میکنم که یلی از دعواهام با همسرم سر همین انتظار بیش از حد از خونوادشه

اعتراف میکنم که 1 دوست واقعی ندارم :( ( دوست به معنای کلمه منظورم مامان و ... نیست)

اعتراف میکنم که مادرشدن یکی از بهترین حسای دنیاست و لحظه شماری میکنم برای دیدن نینیم

اعتراف میکنم که یکی از بزرگترین ارزوهام عمل کردن بینیم هست که تا جایی بتونم سعی میکنم همسرم رو راضی کنم

اعتراف میکنم که یکی از سخت ترین کارها واسم خشک کردن موهام بعد از حمومه

اعتراف میکنم که عاشق موهای بلند و خوش رنگم ولی هیچ وقت اراده بلند کردن موهام تا اون حد رو نداشتم

اعتراف میکنم که به بعضیا بخاطر سلیقه خوبشون تو چیدمان خونه و حتی لباساشون غبطه میخورم و ساعتها به این موضوع فکر میکنم که من چکار کنم خونمون شیک تر و تیپمون مجلسی تر بشه

اعتراف میکنم که عاشق تلفن حرف زدنم

اعتراف میکنم که خیلی خیلی خیلی ساده دلم و این ساده دلی بارها اشکم رو در اورده ولی عبرت نشده برام

اعتراف میکنم که عاشق تنقلاتم و میتونم کلی تنقلات رو یک نفس بخورم

دستپاچگی

هروز ناهار درست میکنم

خوشمزه هم میشه

امروز بابای همسرم اینجاس

چون خانومش رفته مشهد

خرابکاری کردم شدید

برنج شل و شور

خورشت بی گوشت

از دست خودم عصبی ام ...

خیلی بد شد که غذام اینجوری شد

خدا کنه موقع خوردن بهتر از این چیزی که الان تصور میکنم باشه نه بدتر :(

حدااقل گوشت خورشت بپزه تا موقع خوردن

سه شنبه های دوست داشتنی من

امروز شروع هفته 25 حاملگی من است ...

با اومدن هر سه شنبه تو 1 هفته بزرگتر میشی جیگر گوشه ی من

و  من چقد سه شنبه ها رو دوس دارم

22 هم واسه من شده یه عدد خیلی دوس داشتنی چون با اومدن 22 هر ماه تو 1 ماه بزرگتر میشی

و من یه مامان نگران و پر از استرس روزها رو دونه دونه میشمارم تا برسیم به 22 اردیبهشت 92

جیگر گوشه ی من توی شکم مامانی بمون  نینی خوبی باش و به وقتش بیا تو بغلم

فرزند دلبندم اگه میدونستی هر تکونی که میخوری چقدر دل مامانت رو شاد میکنی مدام تکون میخوردی و لبهای منو پر از خنده ...

من مادری که دعای این روزهایش سلامتی جنین های همه مامانا و جنین خودش است ...

از تو نوشتن حتی اگه یه خط باشه باز شیرینه

سلام

چیزی نیست برای نوشتن

یعنی نمیدونم شایدم هست اما دست دل من به نوشتن نمیره

من و مامانم درگیر خرید سیسمونی هستیم و نمیدونین قیمت ها چقدر سرسام آوره

مخ ادم سوت میکشه

با اینحال از مامانم ممنونم که چیزی برام کم نمیذاره

نی نی هم از فردا وارد هفته 24 میشه ایشالله

و امیدوارم خدا مواظب همه نینی های دنیا و این نینی کوشولوی ما هم باشه

عکس از سیسمونی ها هم هر وقت بتونم میذارم

من که بادیدن این همه چیز کوچولووو ذوق مرگ میشم

شماها رو وقتی ببینین نمیدونم ؟؟؟؟؟

دوره ی جدید زندگی

من و همسرم از فردا یه دوره ی جدیدی از زندگیمون رو تجربه میکنیم

یعنی شروع به تجربه میکنیم

همسرم و باباش تا حالا باهم شریک بودن ولی از همین 10 دقیقه پیش به طور امتحانی برای 3ماه مستقل شدن هرکدوم

که احتمالا از نظر مالی به نفع هر دوتاشون میشه... البته امیدوارم

دلم گرفته

میدونم حامله ام و نباید گریه کنم

استرس داشته باشم

ولی نمیشه

هروز گریه میکنم از چیزهای کوچیک

دلم میسوزه به حال جنینم

واسه صبوریم و ارامشم دعا کنین ...

یه سری اتفاق جور وا جور

سلام

دیشب شبی بود که چند تا اتفاق کوچولو اما در هر صورت ناراحت کننده برام پیش اومد

اول اینکه شمعک سماورمون خراب شد و چون شیر گاز سماور و  ابگرمکنمون باهم یکیه از دیشب نه سماور داریم نه ابگرمکن اونم هوای به این سردی...

بعد اومدم واسه شوهرم اب هویج بگیرم که ابمیوه گیری سوخت (بی دلیل و یهوویی)

ابمیوه گیری ما هم با اسیاب و مخلوط کن یکیه یعنی خراب شدن 3 تادستگاه برقی...

شوهرم هم میگه چیزی خراب شد دیگه درست کردنش افتابه خرج لحیمه و یکی نو باید خرید حالا تو این وضعیت اینو کجای دلم بذارم؟؟؟

بعد اومدیم شام بخوریم که در کمال ناباوری دندون درد گرفتم

من اصن تا حالا دندون درد رو تجربه نکرده بودم

قبل از حاملگی هم رفته بودم دندن پزشکی و چک کرده بود که هیچ مشکلی ندارن دندونام...

مسواک زدم دیدم وای همن یه دندون که پر کرده بود 4 سال قبل پر کردش نیست ... در اومده

اینم تو حاملگی یعنی قوز بالا قوز

چون نمیتونه دندونپزشک برام امپول بی حسی بزنه ....

بعد اومدیم بخوابیم بعد از 3 ماه تصمیم گرفتیم بریم تو اتاق خوابمون رو تخت بخوابیم

که انگار تو تختمون جیرجیرک کار گذاشته بودن

اینور اونور میشدیم اینقد صدا میداد که من اصن خواب راحتی نکردم

همینجوری عادیش راحت نمیتونم بخوابم چون هر دفعه پهلو به پهلو میشم باید بشینم از اینور یه اونور بشم بعد باز بخوابم این صدای جیر جیرک هم که بدترررررررررر

دست راستم هم که چنان دردی گرفته بود که تکونش نمیتونستم بدم

خلاصه این دیشب پر ماجرای من ...

برای دل خودم

این نوشته واسه خودمه

رمزش هم مال خودمه...

ادامه نوشته

سرماخوردم

وای که چقد مواظب بودم سرما نخورم

چون خوب شدن توی دوران حاملگی بدون دارو واقعا سخته

اما از دیروز سرماخوردم

آب گلوم رو به سختی قورت میدم

بدنم هم درد میکنه

امیدوارم زود خوب بشم چون واقعا سخته...

+میسیز من آدرس وبلاگت رو ندارم گلم برام بذار لطفا

+اسمهایی که به نظرتون قشنگن برام کامنت میذارین هم دختر بذارین هم پسر چون نی نی که هنوز مشخص نیست چیه ؟

بعد از یه غیبت طولانی

سلام

نمیدونم هنوز کسی هست که اینجارو بخونه بعد از این همه که ننوشتم ؟

من الان هفته ۱۷ بارداری هستم و دلیل ننوشتم هم فقط نداشتن سیستم تو خونست

چون سیستمم خراب شده و حسش نیست بدم درست کنن

از خودم و نینی بگم براتون

خودم که بد نیستم ولی استراحت دارم هنوز و همواره تو خونه هستم

اما نینی هم در موردش یه سوپرایزی دارم که جنسیت مشخص بشه بهتون میگم

۳ هفته پیش خیلی شدید خونریزی کردم و۵ روز بستری بودم

حالت تهوع کمه کم شده اما خوب نشده

خدابخواد از اوا دی ماه سیستمم رو درست میکنم و باز میام تند تند نت

به امید دیدار

اندر احوالات من و نینی

من ... بگم خوبم که دروغ گفتم بگم بدم هم ناشکری کردم

خدارو شکرررررر


حالت تهوع دارم و نمیدونم کی قراره خوب بشم

لکه بینی هم دارم و همواره در استراحت مطلقم

امروز 12 هفته و 3 روزم هست و جنسیت نی نی زوده که مشخص بشه

ولی مشخص بشه میام و بهتون میگم