157

سلام سلام

میدونم میدونم باز دیر اومدم.. همه رو میدونم.

اخ که این ای دی اس ال منو میکشه اخررررررررررررررررر

من هستم و حال نوشتن دارم ای دی اس ال وصل نمیشه

ای دی اس ال ( اه اسمشم مزخرفه و طولانی) هست و وصله من نیستم و کار دارم !

اینه که تا الان نشد که اپ کنم.

براتون بگم که مااااااااااا قبل ماه رمضون یعنی دقیقا شب عروسی پسر عمم تصمیم گرفتیم

فرداش بریم یزد خونه دختر خاله ام.

اخه از اپارتمان رفتن تو ویلایی و تولد پسرش هم بود و اینه که شونصد بار زنگید که به این دو علت

باید بیایین و ما میخواییم شما ( من و رضا) هم باشین.

اخه مامانم و داداشم داشتن صبحش با قطار سریع و سیر ها میرفتن با خاله ام.

من و رضا هم خیلی دوست داشتیم بریم ولی شدید کمبود بنزین داریم.. و از طرفی هم رضا قبول

نمیکرد که با قطار بریم و بدش میاد تو سفر ماشین نداشته باشه.

اینه که تصمیم بر این شد که فردای شب یکه عروسی بودیم راه افتادیم سمت یزد.

و مامان بزرگ و بابا بزرگمم هم سفر ما شدن و با یه ماشین رفتیم یزد.

من تا ۳ نصفه شب داشتم خونه رو ردیف میکردم و با شوشو ساک میبستیم.

خلاصه تا صبح پنج شنبه هم یزد بودیم  یعنی ۳ روز !

چون پنج شنبه شب هم عقد پسر خاله شوشو ( همون که باهاش صمیم هستیم و بیشتر با اونو و

دوست دخترش بیرون بودیم ) بود و باید بر میگشتیم.

یزد بیشتر تو خونه بودیم و یه روز رفتیم بازار رو دیدیم + موزه اب که خیلی خیلی قشنگ بود.

یه خونه قدیمی بود که سر تاسرش دیدنی بود و من همش ادم های اون موقعرو توش تصور میکردم

 و لذت میبردم :دی

 خونه شون هم خیلی قشنگ بود. یهو خونه و ماشین رو ترکونده بودن!!

بعدددددددددددددددددد یه روز هم شوهر دختر خالم همه رو برد باغشون که خارج از شهر بود تو

منطقه ایی به نام طزرجون. که تو مایه های فشم ماست.

هواش فوق العاده خنک بود و شب هاش که اصلا یخ میزنییییییییییییییی

اینم از سفر ۳ روزه یزدمون که واقعا خوش گذشت و کلی روحیه مون عوض شد و کلی به دخی خالم

 و شوهرش زحمت دادیم ولی اینقدرر این زوج مهمون نواز و مهربونن ادم خیلی احساس راحتی

میکنه خونه اش.

بعد پنج شنبه شبش هم به مناسبت عقد پسر خاله شوشو و خانمش رفتیم رستوران محسن.

و بعدم خونه خاله شوشو همه جمع شدن و طبق معمول بزن و بکوب و ساز و قر و از این داستان ها.

تاااااااااا ۱۲ و ۱ شب .که اون شب هم شب خوبی بود و ما کلی هیجان زده بودیم.

اخه خیلی جالب بود که مونا ( دوست دخترش) رو دیگه تو خانواده خودمون میدیدیم.

دیگه دیگه اینکه بالاخره طلسم استخر روباز هم شکسته شد و هفته قبل ماه رمضون با فافا رفتیم

استخر ارکیده تو ولیعصر.

استخرش بزرگ بود و فضای افتاب گیریش هم خوب بود ولی دیگه طرفای ظهر اینقدرر شلوغ شد

سرت رو بر میگردوندی پای اون یکی میرفت تو صورتت

و محیطش هم زیاد جالب نبود. همه تو قیافه بودن و به قول فائزه جزیره لختی ها بود.

 و اکثرا به بیکینی هم اکتفا نکرده بودن و لخت تشریف داشتن کم و بیش !

چون دیگه مد نیست خط بیکینی بیفته !

حالا مگه میسوختممممممممممممممممممممم شونصد ساعت تو افتاب بودیم و هیچ خبری

از تغییر رنگ نبود. همین جور سفید سفید دهن کجی میکرد پوسته !

البته من گندمی روشنم سفیده سفید نیستم.

اون روز  زیاد نسوختیم فقط یه کم خیلی کم خط افتاد.باز فافا خیلی بهتر شد و کمی تیره تیر شد.

و بعدشم که دیگه نشد بریم و ماه رمضون شد .

بعدددددددددددیکی از بچه ها ازم پرسیده بود که ایا سبزه ها برن افتاب بگیرن خوب میشن :

اره خب و اینکه خیلی زودتر از سفیدا  میسوزن ولی تیره میشن و من خودم تیره دوست ندارم.

دیگه دیگه اینکه بریم سراغ ماه رمضون و سختی ها و اسونی هاششششششششش

من و رضا سحر اول ماه رمضون امسال قیمه بادمجون داشتم. جاتون خالییییییییی

تا امروز هم همه رو گرفتم تا ببینم که میروم مرخصیییییییییییی

 فک میکردم امسال خیلی سخت باشه و با وجو سر کار رفتن و کلاس زبانمون اصلا جور در نیاد ولی

خدا رو شکر همه چی اوکی هست و میشه تحمل کرد

کلا از اول ماه رمضون فقط دیشب خونه خودمون بودیم افطار و یه شب دیگه که اونم مهمون داشتم.

دوست بچگی رضا که قبل عید عروسیش بود با خانمش برای افطار مهمونمون بودن.

با اینکه من خودکشی نکرده بودیم و تقریبا ساده گرفته بودم ولی با زبون روزه دهنم سرویس شد

و کلیییییییییییییییییییییی ظرف کثیف شد.

ولی عوضش کلی خوش گذشت و از خانمش خوشم اومد.

و چون هفته قبل مکه بودن برام سوغاتی هم اورده بود

دیگه دیگه اینکههههههههه ما هم بعد ۲ سال و خورده ایی اولین بار بود که مهمونیه افطاری داشتیم.

 ولی خداییش مهمونی افطار خیلی سخته و کارت ۳ برابر میشه ! و اون همه راه میری و زحمت

میکشی هیچی هم خورده نمیشه !

نه غذا نه میوه نه شرینی نه دسر نه سالاد هیچییییییییییییی

و ما هنوز داریم از سالاد و برنج مهمونیه شنبه مون میخوریم

دیگه عرضم به خدمتتون که کلاس زبان هم خوبه و عالی پیش میره..

مخصوصا رضا که خیلییییییییییییییییییییییی عالی داره پیش میره و انگیزه اش منو کشته.

الان دیگه خیلی فرقی بین زبان من و رضا نیست و هوشش در زبان خیلی خوبتر از اونی بود که فک

میکردم و صد البته پشتکارش که ۱ صدمش رو من ندارم !

هر شب لغات زبانش رو وارد جعبه لایتنر ش میکنه و به این طریق کلیی لغت یاد گرفته.

 

حتی وقتی شب ها خسته از مهمونی میایم میشینه و میخونه.

خب دیگه من برم یکم  لا لا که دلم داره از گشنگی غش و ضعف میره و شب هم افطار خونه مامان بزرگ

مادریم دعوتیم یوهووووووووووووووووووووو اونجا کلییییییییییی غذاهای خوشمزه هست که از خوردنشون

سیر نمیشی.. حتی نون و کره پنیرشون هم با بقیه جاها فرق داره نیدونم چرا ؟!

 

بوس بوس برای همتوننننننننننننننننننننننننن

 

پ ن ۱: ساناز جونم چرا کامنت دونیت بسته است ؟

پ ن ۲ : یکی از دوستانم پسرش با موتور تصادف کرده خیلی وضعیت بدی داره و همش ۱۷ سالشه..

خواهش میکنم با دلای پاکتون تو این شب ها و روزها براش دعا کنین... + اینکه این بنده خدا اصلا

وضعیت مالی مناسبی نداره ...خیلی محتاجه به دعا.

پ ن ۳: عزیزم تور دبی ما تنهایی شد ۴۷۰ تومن نفری. پارسال البته و این تور ها هر کدوم جدا گونه

بودن.

پ ن : عزیزم پرسیده بودی برای جهیزیه.. نه من برای بردنش تزیین نکردم وقتی خونه چیدیم

تزییناتش کردیم اخه وقتی میبرن من نشنیدم تزیین کنن ببرن !!!


 

156

سلام دوستای گلم خوبین ؟

شاید دیگه این جمله ی من خیلی کیلیشه ایی شده ولی بازم دوسش دارم و هرچقدرم ناراحت باشم یا

 خوشحال باشم باید با این جمله و این ادمک پستم و شروع کنم.

راستش فقط تنها انگیزه نوشتن این پستم رامونا بود!

چند ماه پیش که بهم گفت با چند تا از بچه ها قرار وبلاگی گذاشته و ازم پرسید که منم میام یا نه.

 با اینکه خیلی خیلی دلم میخواست که ببینمش ولی گفتم راستش  رضا دوست نداره

با بچه های بلاگی قرار بزارم.

و این شرط اولی بوده که موافقت کرده من تو وبلاگمون بنویسم.

گفتنه نه به رامونا برام خیلی سخت بود چون اشتیاق داشتم ببینمش.

چون همیشه شخصیتش و حرفاش برام خیلی خیلی جالب بود و هست !

از اون موضوع دو ماهی گذشت و دیدم واقعا دوست دارم ببینمش... با رضا صحبت کردم و اوکی

داد که اگه  علاقه دارم و مطمئن هستم میتونم قرار وبلاگی بزارم.

پس این شد که ما دو هفته اییه که داریم سعی میکنیم که قرار بزاریم ولی میسر نشد تا دیروز !

از روز قبلش حسابی خوشحال بودم و هیجان داشتم.

ادمی که ۲ ساله میخونمش.. و  کسیه که وقتی میام تو نت و میرم امکان نداره وبلاگشو باز نکنم.

دم برج ملت تو ولیعصر قرار داشتیم..میخواستیم بریم  رستوران غروب ولی شانس زیبای من ،بسته بود !

اولین لحظه که دیدمش.. همون جوری بود که فک میکردم !

وقتی رامونا رو میبینی باورت نمیشه که این همون راموناست ! البته بهتره بگم همون رامونای قبلیه!

یه دختر خنده رو که خیلی کم بود لحظه هایی که خنده از رو لبش کنار میرفت.

با چشمایی گیرا و مهربون.

با اطمینان میتونم بگم اگه گاهی تعریفی از خودش تو وبلاگ کرده راست بوده و حق داشته !

دختری که خیلی عالی میتونه استدلال کنه و برای هر چیزی دلیل پیدا میکنه.


 و خودش رو اونجوری که هست قبول کرده.

کلی باهم راه رفتیم تو پارک ملت و خیابون ولیعصر و کلی حرف زدیم..

کلی در مورد بعضی وبلاگ نویسا که مشترکا میخونیمشون صحبت کردیم.

کلی حرصم گرفت از کسایی که دوسته مهربون منو ناراحت کردن و رامونا برام کلی ازشون حرف زد..

 و با هم به این نتیجه رسیدیم که همشون برن go to hell

'گاهی حرف زدن رامونا عینه نوشتنش تو وبلاگش میشد.. اون موقع بود که دلم میخواست بگیرم لپش

و بکشم  ولی زشت بود خب

رامونای عزیزم  تو واقعا + اندیش شدی و این پیشرفتیه که هرکسی لیاقت رسیدن بهش رو نداره.

قدرتی که تو استدلال کردن و دلیل اوردن داره واقعا برام جالب بود و کلی شیوه ازش  یاد گرفتم برای اینکه

بتونم تو مواقع سختی خودم و راضی کنم تا ارامش داشته باشم.

و کلا میخوام بگم هر کسی که هر چرتی تو بلاگش در موردت نوشته یا مینویسه به خاطر اینه که

شعورش به درک تو نمیرسه.

گاهی حرفایی تو بلا گت میخونم که سالها تو ذهن خودم بوده ولی هیچ وقت قدرت حتی بیانش رو

نداشتم چه برسه به نوشتنش.

خیلی خوشحالم که تونستیم دوستیمون رو از حالت مجازی به واقعی تبدیل کنیم...

دوست جونیه خودمی  یکی از بانمک ترین و خنده رو ترین دخترایی هستی که تو زندگیم

دیدم !

میدونم لیاقتش رو داری که به درجه های خیلی خیلی بالا برسی و یه زندگی مشترک  ایده ال و به موقع

 خواهی  داشت و همه خواهند بود و خواهند دید !

 

 

 

 

 

 

155

سلام سلام دوست جونیا

خوبین عزیزای من...

راستش اومدم بنویسم و بگم که من دیگه یه خانوم معلم مهربون مهد کودک نیستم.

دیگه ام شب ها خواب نی نی گولوهای مهربون و ناز مهدمون رو نمیبینم.

اخه از شنبه پیش دیگه نمیرم مهد.

چرا ؟

 میگم.. الان..

راستش هفته پیش شنبه دقیقا شد ۱ ماه تموم کار تو مهد.

من تصمیم داشتم تا اخر تابستون که ساعت کاریم تا ۱۲ هست بمونم...چون از مهر ساعت کاریم میشد

تا ساعت۴ و شک داشتم که بتونم تحمل کنم یا نه.

ولی دیگه تصمیم خودم و گرفتم.. چون احساس کردم از مهر تا ساعت ۴  اونم هر روز از پا میندازتم..

 و دیگه به کارای خونه داریم و زندگی دو نفرمون نمیرسم..

بعد از طرفی مدیر اونجا الان داشت به من اموزش میداد که مهر از من به عنوان مربی اصلی استفاده کنه

واین نامردی بود که من کل تابستون رو که تا ۱۲ است بیام و دم مهر بگم نمیام.

و دوباره اونو دم مهری بی مربی بزارم.

با وجود اینکه خیلی خیلی سخت بود برام، از مهد خدافظی کردم و تسویه حساب کردم و اومدم بیرون.

روزای اخر به بچه هامون نگاه میکردم اشک تو چشام جمع میشد ولی خودم و کنترل میکردم..

کار تو مهد خیلی خیلی خاطره انگیز، سخت ، شاد و دوست داشتنی بود!

این شد که من باز شدم یه خانوم خونه دار !

ولی راضیم که هرچند کوتاه در مهد کار کردم وگرنه تا اخر عمرم حسرتش به دلم میموند!

دیگه براتون بگم که  استارت نرفتنم به مهد رو مریم ( دوستم که کیلینیک کاشت مو داره ) زد..

اخه بهم زنگ زد و گفت تو دنبال کار بودی بیا تو کلینیک من یه رزو در میون..

من با اینکه از کار منشی گری متنفرم ولی دوست داشتم تو مطب مریم باشم چون اشنا بود اولا

دوما مطبش محیط خوبی داره و مطمئن بود.

این شد که به دلایلی که بالا گفتم و این دلیل ( رفتن پیش مریم) استفائ دادم از مهد و یه روز که

مریم روز عمل یکی از مریض هاش بود رفتم کیلینیکش.تا یه روز ازمایشی کار کنم.

ولی اونجا هم برام جالب نبود و دیدم اصلا نمیتونم ددوم بیارم اونجا..

یه جورایی دیدن خون و اون پیاز های مو ( الانم که دارم مینویسم حالم داره بد میشه ) حالم و بهم میزد

 و اصلا نمیتونستم کار اون مدلی رو یاد بگیرم با وجود اینکه درامدش خیلی عالیه کار کاشت مو.

اینه که به مریم گفتم : نه من نمیتونم بیام.

 دیگه  هم مهد نرفتم هم مطب مریم.

اصلا من برای این جور کارا ساخته نشدم.

الان فقط کار تو مدرسه رو دوست دارم.. معلم شدن ! که اونم فعلا میسر نیست.

پس با شوشو جونی کلی فکر کردیم و در اخر تصمیم  گرفتم با محل کار قبلیم همون که ۴ سال گذشته

یه روز در هفته میرم صحبت کنم..

 و فعلا ۳ روز در هفته میرم اونجا تا ساعت ۱۲ و بقیه روزا هم در خانه تشریف دارم.

اینجوری خیلی راضی ترم..

البته اصلا حقوق مهد و مطب رو نداره و خیلی خیلی کمتره چون اونجا کارش بیشتر حالت خیریه داره.

 ولی یه دنیا ارامش و راحتی داره. و با روحیه ام خیلی سازگاره.

و ادم های اونجا همه مهربون خوش اخلاق و واقعا ماه هستن و همه میخوان که بهت کمک کنن تا

پیشرفت کنی و این خیلی دوست داشتنیه.

اینم از کار ما !

دیگه دیگه اینکه من از اول فصل تابستون قراره اون بیکینی خوشگلایی که خریدم و بپوشم و برم

استخر روباز تا یکم پوستم رنگ بگیره ! ولی هنوز که هنوزه نرفتم و کمتر از دو هفته دیگه ماه عزیز

رمضان شروع میشه و باز نیمشه رفت !

دیگه تصمیم قطعی گرفتم اگه کسیم باهام نیومد سه شنبه این هفته برم و کلی زیر افتاب داغ تهران

لم بدم و به پوستم دستور بدم که با سان اویل نیوآ خوشرنگ بشه !

البته شاید مریم بیاد باهام.. اخه قرار بود با فافا و مریم بریم ولی فافا جونم از سه شنبه پیش با خانواده

اش رفتن تور لبنان و سوریه... و الان در عشق و حال سفر هست.و منم دلم کلیی براش تنگ شده.

و فک کنم مریم اگه تو مطب کاری براش پیش نیاد باهام بیاد.

اگرم مریم نیاد به مریم همسایه بغلیمون میگم که بیاد اخه اونم قبلا بهم گفت حالا که کلاس ورزش

نمیریم بیا یه روز بریم استخر روباز یکم بتفریحیم

خلاصه یکی باهام میاد اگرم کسی نیاد خودم میرم قول میدمممممممممممممممممممممم

حالا احتمالا همون نیوآ که دوبی بودم باهاش برنز کردم و بزنم.. ولی مریم دوستم دو هفته پیش رفته بود

آنتالیا و با  معجون روغن زیتون + کمی قهوه + روغن بچه برنز کرده بود خیلی خوشرنگ شده بود.

و رنگ تنش به طلایی میزد. ولی من حس روغن زیتون رو اصلا ندارم چون تو پارک ابی دوبی

من همین روغن زیتون و روغن بچه رو زدم و بیچارههههههههههههه شدم.. اخه اصلا چربی روغنیش

از تنم نمیرفت و ۱ ساعت با صابون میشستم خودم و دیوونه شدم. ولی بازم چربیش نمیرفت.

ولی این نیوآ هه خیلی خوب میره چربیش رنگش هم بدک نیست.

حالا نمیدونم چیکار کنم !!!!!!!!!!!  شماها چی میگین؟ تجربه ایی دارین ؟

یکی هم میگفت اب هویج خیلی خوشرنگ میکنه.

ولی فک کن من این همه با زحمت اب هویج بگیرم بعد بریزم رو پوستم

شوشو که میگه من همین رنگیت و دوست دارم ولی خودم دوست ندارم خووووووووووووب

اخه من  نه سفیده سفیدم نه سبزه نه برنز ! بینابین هستم و دوست ندارم

دیگه دیگه اینکهههههههههه هفته پیش کلیی تولدانه داشتیم !

۴ مرداد تولد بابام بود و شب نیمه شعبان بود و روزه نیمه شعبان هم تولد من به قمری هست.

اینه که بابا جونیم رفت و یه کیک بستنی از فانیذ گرفت به مناسبت تولد خودش و تولد من.

یه کوچولو فیلم گرفتم و بهش تبریک گفتیم ولی چون دیر فهمیدیم دیگه کادو مادو نبود.

 ولی من از مامان بابام کادوم رو گرفتم که البته نقدی بود.

بعدددددددددددددددددد ۷ مرداد تولد پدر بزرگم بود.

۸ مرداد هم که تولد شوشو جونیییییییییییییییییی عزیز قشنگ ماه خودم بود

عشقههههههههههههههههههههه ممننننننننننننننننننننننننننننننننننن

اینجا هم میگم که هزاران بار تولد مبارک رضای مهربون منننننننننننننننننننننننننننننننننننن

رضای ماه خودم... خوش اخلاق خودم.

عزیز من گاهی فک میکنم تو بهترین بنده ی خدا هستیییییییییییی

گاهی بعضی کارات و حرفات بهم ثابت میکنه که دل تو مهربون ترین دل یه ادمه...

تو مال منی تا ابد و من تا ابد عاشق خودت و دلت و صورت مهربونت هستم..

ارزو میکنم همیشه و همیشه و همیشهههههههههههههههههههه سلامت باشی..

ارزو میکنم زودتر از تو با این دنیا خدافظی کنم..

ارزو میکنم تا اخر عمرمون کنار هم باشیم..

نی نی گولو هامون رو باهم بزرگ کنیم بهشون از عشقی که بینمون هست هدیه کنیم..

تو از مهربونیت و لبخند هات بهشون ارث بدی..

من از شیطونیام و وروجک بازیام...

عزیز دلم.. یه دونه عشق من.. عاشقتم .

ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم اگه ترو داشته باشم به هرچی میخوام میرسم..

این جملت روزی هزاران بار تو ذهن من تکرار میشه که همیشه میگی :

من و تو همه چیزه  زندگیمون با بقیه فرق میکنه ! و یه جور دیگه است !

من و تو یه زندگی رویای داریم.

 

و من حتی گاهی فک میکنم دعواهامون و اختلاف نظر هامون حتی قهر کردن های کوتاهمون..

قرار مدارامون...و همه چیمون فرق داره !

عزیز من تولدتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت مبارک

 

امسال برای هدیه تولد شوشو به خواست خودش هم من هم مامان باباش  هم مامان بابای خودم

پول دادیم. اخه دلش میخواست از این دستگاه های ۳ کاره کپی پرینت و اسکن بخره!

من میخواستم برم خودم براش بخرم ولی گفتم رضا جونی خودش ته همه چیز و در میاره و میره

کلیی میگرده و بهترین رو میخره پس بهتره بزارم خودش انتخاب کنه.

اینه که روز نیمه شعبان من و مامیش هدیه اش رو بهش دادیم..

در اصل جمعه تولدش بود ( دیروز) ولی چون سه شنبه عید بود مامی شوشو گفت اون روز بهش بدیم.

این شد که تا روز تولدش خودش رفت پاپتخت و هدیه اش رو که دستگاه سه کاره hp  بود خرید.

که قراره باهاش کل نوشته های وبلاگمون رو پرینت بگیره مثل یه کتابچه بشه خاطره هامون.

 

ولی من دوست داشتم که عکس از روز تولدش داشته باشیم..

برای همین یه تولد ۲ نفره گرفتم پنج شنبه. شب تولدشو..

هالمون رو کمی تزیین کردم.. کیک بستنی پختم و برای شام هم غذای مورد علاقه اش سالاد ماکارونی

رو پختم + ته چین مرغ .

یه تولد کوچیک و دو نفره گرفتیم.. و تعدادی عکس انداختیم.. دوست داشتم یادگاری داشته باشه.

و شوشوی ماهم ۲۷ سالگیش تموم شد و رفت تو ۲۸ سالگیییییییییییییییییییی

اینم یه عکس کوچولو از اون روز ==>  1

فردا شب هم که عروسی پسر عمه بزرگمم هست.

صبح که میرم سر کار و بعد میرم خونه مامیم تا باهم بریم ارایشگاه واسه موهامون..بعدم

خونه مامیم حاضر بشیم و بریم عروسی.

عروسیشون از این عروسی بی حال هاست نه اهنگ دارن نه هیچی.

چون اگه یادتون باشه گفتم که بابای عروس سمت دار تو دولت هست و مذهبی !

برای همین اصلا حوصله عروسی ساکت رو ندارم ولی به خاطر عکس که میخوام بندازم همه چیم

رو ست کردم و وگرنه اصلا حسش نبود

لباسم ابی نفتی جیغ هست که روش گل رز های روبانی مشکی داره.

کفشم هم ست همون هست و همونیه که قبلا از قائم گرفتم.. و به خاطر این کفش این لباس و دوختم.

مثه اون ادمه که چرخ میخره بعد برای چرخه دنبال ماشین میگرده

و بعد سالها باز رفتم لنز رنگی خریدم اونم ابی !

سالها بود دنبال لنز نبودم و احساس میکردم هرکی لنز میزاره جواده !

ولی اینبار باز دلم لنز سورمه ایی خواست. که البته خیلی ابیه تیره هست و اصلا تابلو نیست..

فقط کمی به صورت حالت میده.

دوست داشتم هم عکس لباس و کفش رو براتون بزارم هم رنگ لنز رو تا نظرتون رو بدونم.

ولی به علت سوئ تفاهم هایی که مرتب با گذاشتن اینجور عکس ها تو بلاگم واسه بعضی ادم ها ایجاد

 میشه صرف نظر کردم فعلا.

چون من اصلا فک نمیکنم گذاشتن عکس از این چیزا کلاس گذاشتن یا چیزی نظیر این ها باشه..

چون خودم وقتی یکی از دوستام عکسی از وسایلش تو بلاگش میزاره خوشم میاد و لذت میبرم

از دیدن عکس هاش.

به هر حال !

 

اگه فردا عکاسیشون نارملا باشه باهام اشنا هست ( اخه عکاسی عروسی و نامزدیمون بوده ) و

ازش میخوام از خودم و مامانم عکس بندازه و بعد میرم اتلیه اش میگیرم عکسارو.

سر نامزدی پسر عمه کوچیکمم همین کارو کردم و عکسام خیلی قشنگ شده بود.

کلا کار عکاسیش خیلی عالیه و اصلا با عکسی با دوربین خودت میندازی تو سالن قابل مقایسه

نیست.

دیگه دیگه اینکههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

امروز وقت دکتر تغذیه دارم برای اخرین بار.. چون تقریبا به وزنی که باید میرسیدم رسیدم و میخوام

برم که دستور  رژیم ثابت بگیرم ازش.  بعدشم بریم نمایندگی دلونگی واسه پسر عمم هدیه عروسیش

رو بگیریم. چون پاختی ندارن و فردا شب باید بهش کادوش رو بدم.


اها تازه هفته پیش دو تا مولودی تو دوروز پشت هم هم دعوت بودم..

یکی همسایه قبلیمون.. یکی هم دختر دایی مامانم..

که اولی خیلی بیشتر خوش گذشت.. چون خونه دختر دایی مامانم هم خیلی برنامه اش معمولی

بود هم اینکه هیچ کس رو به اونصورت نمیشناختم و منم متنفرم از اینکه تو مجلسی غریب باشم.

 و اصلا بهم خوش نمگیذره.. مامانمم که زود جیم شد اخه رضا میخواست بیاد و کلی کار داشت

 و من طفلکی رو جا گذاشت اونجا برای اینکه زشت نباشه که زود رفته و من و به عنوان نماینده اش

گ اونجا باشم  !

کلا به نظر من مولودی گرفتن کاره لوسیه و کلییییییییییییییی هزینه میکنن برای یه نذر!

خوب بابا اون نذر رو نذر جهاز یه عروس بدبخت کن. نه اینکه ۱۰۰ تا ادم پولدار و خورده رو دور خودت

جمع کنی و باز به خورده ها پرس پرس جوجه و کباب  و انواع اقسام میوه و شکلات و دینگول جات

رو بدی ببرن خونه هاشون !

واقعا که ما ایرانی ها رسمای بیخودی زیاد داریم.

البته میشه هم مولودی گرفت ولی کلی کارای بیخودیش رو حذف کنی.

بگذریم.

وایییییییییییییییی چقدرر حرف زدم..!

تازه این همه حرف زدم یادم رفت بگم که هفته پیش شوشو جونی داشت گردو تازه پوست میکند و چاقو

رفت تو دستش و سوراخ شد..

و از اون روز دستش رو بستم و هی بهش صلوات میخونم فوت میکنم تا زود دستش جوش بخوره

خدا رو شکر چرک نکرده ولی هنوز درد داره. دعا کنین زودی خوب شه..اینقدرم وروجکه نیومد

بریم بخیه اینا بزنیم.

دیگه برم پی کارم الان باز همه میان میگن چقدرررررررررر تعریف کردییییییییییییییی

اخه خیلی وقت بود نیومده بودم.. همتون رو میبوسم.. فعلا با بایییییییییییییی